صبحها بعد از سحر، مدت کمی شاید حدود یکساعت تا بیدار کردنِ کلوچه برای رفتن به مدرسه وقت دارم و میخوابم؛ ساعت که زنگ میزنه، برخلاف میلم ناچاراً باید بلند بشم اما همون اول که چشم باز میکنم برای بعد از راهی کردنِ آقای یار و کلوچه به سمت محلکار و مدرسه، نقشه میکشم که «ایول ایندوتا رو که بدرقه کردم میام دوباره کنار فندق میخوابم!»...
لقمه برای کلوچه میگیرم و صبحانهشو میدم، هنوزم دلم خواب میخواد و نقشهام برای بعد از رفتنشون پابرجاست. کلوچه لباساشو میپوشه و آقای یار هم کمکم دیگه آماده است و خداحافظیکنان راهی میشن... اما همین که درو میبندم تازه میفهمم که چند دقیقهای از پریدنِ کامل خواب از کلهام گذشته و انرژی بینظیر صبحگاهی توی سلول سلولِ بدنم نفوذ کرده و بنابراین نقشهای که کشیده بودم به دست خودم، نقش بر آب میشه!!
میرم پردهها رو کنار میزنم، به گلدونا آب میدم و باهاشون حرف میزنم، هرچند شاید کار خاصی نداشته باشم اما ترجیح میدم در آرامش و سکوت خونه هرکاری که همونلحظه ازش انرژی میگیرم رو انجام بدم و در اون لحظات قطعاً خواب گزینهی خوبی برای من نیست چون دیگه اصلاً حس خواب توی چشمام نیست :))
خدایا شکرت که حال و هوای این روزها زیباست، کاری کن یادم بمونه تکرار نشدنیه...💚