۱. فندق یهو برمیگرده میگه: «مامان میدونی وقتی باد میاد، درختها حرف میزنن؟!» سرم تو گوشیه ولی انگار بخوام از زیر زبونش حرفهای فلسفیِ بیشتری بیرون بکشم، بهش زل میزنم و میگم: «جدی؟! فکر میکنی چی میگن؟» نگاهم میکنه و بعد روشو اونطرف میکنه و میگه: «موضوع سخت شد!»😕😄
۲. دفتر نقاشی رو کنار فندق ورق میزنم و بهش میگم خیلی وقته از اون نقاشی قشنگا که قبلا میکشیدی، نکشیدیا؛ ببین چه خوشگل کشیدی و رنگ کردی؛ خیلی جدی برمیگرده میگه: «دیگه اون روزا گذشت مامان!»😐😄
۳. دستِ بزرگترِ کلوچه توی یه دستم و دستِ کوچولوترِ فندق توی دست دیگمه و سهتایی پیادهرو رو طی میکنیم؛ احساس پرواز کردن بهم دست میده با بودنشون در دو سمتم، انگاری دو بال درآورده باشم! اینکه هنوز بهم وابستهاند (هرچند کمتر از وقتیه که خیلی کوچیک بودن) و میتونم حمایتشون کنم حس خوبی بهم میده. به خیابون که میرسیم کلوچه میگه: «مامان دیگه بزرگ شدم لازم نیست دستمو بگیریا!» میگم: «آره لازم نیست ولی من دوست دارم دستتو بگیرم مثل وقتی کوچولو بودی!» یکمی صداشو بچگونه میکنه و باهم میخندیم😌😄
+ روزای اردیبهشتی مثل برق و باد میگذرن، حقش بود هر فصلی یه اردیبهشت داشته باشه، نه؟! از بس که همهجوره از طبیعت و آبوهوا و سرسبزی و طراوت و البته خاطراتِ زندگیم خاصه برام...