دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم که:

انگار همه‌ی آدما برات مهم‌اند جز من... نظر همه برات مهمه جز منی که با تو توی دل این زندگیم... تو می‌دونی سخته برام و دارم به زحمت تلاش می‌کنم خودمو با شرایط جدیدی که ممکنه بیفتیم توش، وفق بدم اما نمی‌شینی باهام حرف بزنی و نظر منو بپرسی، چرا واقعاً؟!... توی این سال‌ها زن صبور و قوی و سازگار با هر شرایط بودم برات و بدعادت شدی انگار... تو که از دل من خبر داری چرا انتظار داری مثل همیشه راضی باشم همه‌جوره و دم نزنم؟! ولی می‌دونی خودمم که میشینم کنکاش می‌کنم می‌بینم دلیل اصلی این نارضایتی و سختیِ سازگاری با شرایط جدید برام کاملاً واضح و روشن نیست و دقیقاً نمی‌دونم چرا اینطوری دارم خودمو به در و دیوار می‌کوبم و مقاومت می‌کنم... هرچی بیشتر دلیل و برهان برای خودم ردیف می‌کنم نمی‌فهمم کدومه که بخاطرش اینطور سازگاری برام سخت شده... چه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌دونم لابد اثرات سنه :))


+ چه نشخوارهای ذهنی بدریخت و بی‌سرانجام و بی‌پایانی بودن... خداروشکر تموم شدن... از اون گفتگوهای ذهنی که توی سرت یکی میگه و یکی سریع جوابش رو میده... گاهی وقتا می‌خوام گوشامو بگیرم که نشنوم، یادم میره اینا توی خود مغز منن نه دنیای بیرون... نصف بیشترِ این فکرا هم یا اساساً غلطه یا ناشی از برداشت‌های شخصی که هزار جور عامل بیرونی و حتی جسمی میشه محرکش...

+ عجب پست دوست‌نداشتنی‌ای شد؛ اما باید باشه تا بدونم همیشه هم همه‌چیز کامل نیست!!!