یه وقتایی مثل الان پر از حرفم ولی نمی‌دونم چی باید بگم، دلم پره و با یه تلنگر چشمه‌ی اشکام جاری میشن... تا همین صبحم خوب بودم و با انرژی ولی یهو مثل نمودار بورس میفتم روی دور ریزش!! میفتم توی دور باطل چه کنم چه کنم...

اینجور وقتا خیلی تلاش و تقلا می‌کنم دستاویزی پیدا کنم برای غرق نشدن و فقط تورو پیدا می‌کنم، چه خوب که همیشه خود ارحم‌الراحمینت به دادم می‌رسی و دوباره همه‌چیز برام عادی میشه... 

اینکه امید دارم به رفع گرفتاری‌ها و باز شدن گره‌ها، اینکه می‌دونم حتماً خیر و حکمتی نهفته‌ست در اتفاقاتی که کنترلش از دستمون خارجه، اینکه می‌دونم هستی، می‌بینی، می‌شنوی و می‌دونی و منه حقیر رو محکم توی آغوشت گرفتی برام مثل یه روزنه‌ی نوره توی تاریکی محض... 

خودت از ترس‌هام باخبری و رئوفانه و پدرانه بی اینکه بفهمم چطور، برطرفشون می‌کنی و یه قدرت مثال‌زدنی بهم می‌بخشی که از این سربالایی سنگلاخ هم عبور کنم و وقتی رسیدم اون بالا و پایین رو نگاه کردم لبخند می‌زنم و دوباره ازت می‌خوام که تنهام نذاری چون قطعاً تنهایی نمی‌تونم...