پر از شلوغی و برو و بیام این روزها...
گاهی صبرم ته میکشه و گاهی هم اوج صبوری و بردباریام...
گاهی التماس به درگاهش برای اینکه دستمو ول نکنه و گاهی هم مثل بچهای هستم که مطمئنه دستش تو دستِ بزرگترشه و مسیری رو باهم میدَوَن، سرخوش و پر از حسای خوبم و میدونم حواسش بهم هست...
اون وقتایی که پر از امیدم و جا نمیزنم و در عینِ بسته بودنِ درهای پیشِروم بازم ادامه میدم، شنیدنِ خستگیها و ناامیدیها از زبونِ آقای یار برام سخت میشه اما باید کنار هم باشیم، به همدیگه دست برسونیم و همدیگه رو بالا بکشیم تا از این مسیر که اینجاش شکل یه کوهِ عمود رو به خودش گرفته، عبور کنیم...
ممکنه گاهی دستمون خسته بشه و کم بیاریم یا حتی بلغزیم و بیفتیم اما طنابمون ما رو معلق نگه میداره و حفظمون میکنه تا دوباره تعادلمون رو بدست بیاریم و به مسیر برگردیم... این طناب همون امیدیه که توی دلمون روشنه...
امیدوارم بالای قله که رسیدیم، خستگیها باعث نشه لذت از منظرهی بینظیر رو از دست بدیم و یادمون نره که بعد از اینهمه خستگی منظرهی بینظیری منتظره تا قاب چشمان ما بشه...