این روزها با پوست و گوشت و استخونم دارم لمس میکنم که خودِ ما مردم بهمدیگه رحم نداریم، چه جاهایی رفتم، چه زندگیایی رو دیدم، چه خونههایی رو دیدم و آه از نهادم بلند شد، خدا میدونه...
نمیدونم چی توی من میدیدن که مینشستن به درددل درحالی که من فقط بازدیدکنندهی ملکی بودم که صاحبخونهاش کرایه رو چندده برابر کرده و بندههای خدا با چه مشکلاتی مجبور شده بودن از اونجا بلند بشن...
یه جا بود که رسماً من و آقای یار پامون رو که از درِ خونه بیرون گذاشتیم، زدیم زیر گریه دوتایی، از بس وضعیت خونه و آدماش اسفناک بود و چقدر مشکل داشتن این خونواده، دلم به تنگ اومد از پدر بیماری که نمیتونست خرج زن و بچهاش رو بده، زنی که چهرهاش تو جوونی شکسته بود و خرجش رو پسر جوونش میداد و دختر جوونی که از آرزوهاش گذشته بود بعد صاحبخونه خیلی قشنگ بیاینکه بخواد خرجی برای خرابیهای مسلّم خونه بکنه، پرمدعا پول خون باباشو گذاشته برای کرایه!!! تازه خیلی زیبا بازارگرمی هم میکنه که دو سه نفر دیگه هم ملک رو دیدن و میخوان، اگه میخواید زودتر قطعی کنید!!! تو دلمون گفتیم: «تو بمان و دِگران، وای به حالِ دِگران!»
خدایا خودت دست گرفتارها رو بگیر...
چقدر تلخیِ این آهنگ دلنشینه، چقدر زندگیش کردم و زندگیش کردیم این سالها و این روزها به شکلهای مختلف:
ما غنیمتهای بیرویای این جنگای سردیم
زندگیمون کو؟ ببین ما کشتههای بینبردیم
بیخبر از حال هم، آوارهی دنیای دردیم
ما واقعاً باهم چه کردیم؟!...