🍀 یه عالمه کارِ نکرده دارم و با اینکه صبح هم زود از خواب بیدار شدم ولی همینطوری به بطالت میگذرونم و سرخوشم و سراغ کارهای تلنبار شده نمیرم و حتی قید پختن ماکارونی رو میزنم و به وعدهی شام موکولش میکنم و برای ناهار به املت بسنده میکنم! روزگار هم دستش رو زده زیر چونهاش و با لبخند شیطانیش نگام میکنه و میگه: «همینطوری خجستهوار ادامه بده آرامش بانو، خیالی نیست، دارم برات!!!»😎
🍀 کلوچه میخواد برای روزنامهپیچی و کارتن کردنِ وسایل بهم کمک کنه که مطلبی توی روزنامهی زیر دستش میبینه و نظرش جلب میشه و شروع میکنه به خوندنش، فندق نگاش میکنه و میگه: «کلوچه مگه تو بابای خونهای که روزنامه میخونی؟!» والا یادم نمیاد آقای یار تاحالا روزنامه دست گرفته باشه و این بچه دیده باشه؛ نمیدونم چه جوری این ذهنیت رو بدست آورده که باباها روزنامهخوان هستن؟! البته میدونماااا کار، کارِ تلویزیونه مطمئناً...
🍀 پاش در یه حرکت ناشیانه خورد به لبهی میز و زخم شد درحدی که خون میچکید ازش😒 خلاصه بستم براش، کلوچه رو میگم. امروز که تقریباً بیستوچهار ساعت از بسته بودنش میگذره بهش میگم: «بیا برات بازش کنم، زخم هوا بخوره زودتر خوب میشهها» میگه: «نه، نه، نه، من همینطوری راحتم، ببین اصلاً کپسول اکسیژن بهش وصله انگار از بس هوا داره میخوره!!»😐 البته میدونم فقط به این خاطره که دلِ دیدن زخمش رو نداره و قالب تهی میکنه و خیلی حساسه و جالب اینه که این خصلتش درست نقطهی مقابل فندقه که از کلوچه کوچیکتره!
🍀 ممنونم ازت که هستی با آروم بودنت، با تدبیرت، با حمایتت، با فکرای خوبت حتی اگر کمکهای یدیات این روزا کمرنگ باشه که اونم به دلیل مشغلهی زیادته، ولی بازم همهجوره ممنونتم یار❤️