نیمهشب گذشته، پنجره رو نیمهباز میذارم، یه زیردری (دقیقاً نمیدونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و میترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شبها شیطنتش گل میکنه و از باز بودنِ پنجرهها تو این فصل سوءاستفاده میکنه و سرک میکشه داخلِ خونهها و ما هم تشنهی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید میگیریم!
سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشینهایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش میندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتیها هم نمیشکنه!!
و چقدر لذتبخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همهی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر میکنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگهای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتنابناپذیر...
هرچند سخته دلکندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو میشناسی که همیشهی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همهی اون افکار منفی رو رها میکنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت میسازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی میکنه و این تویی که با این افکار ازش عقب میمونی؛ آره اون میره و تو جا میمونی...
پس حالا ریزریز ذوق میکنم از رنگ دیگهای که روزگار میخواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...
هنوز سکوت غالبه و ترکهای ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌