امروز ظهر وقتی از مدرسهی کلوچه برمیگشتم گاری سبزیفروشی رو گوشهی خیابون دیدم و منی که همیشه سبزیها بهم از دور چشمک میزنن، نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتگوی ذهنی به سمتش کشیده شدم.
یکی توی سرم میگفت «حالا وسط اینهمه کااااارِ نکرده، میخوای بشینی سبزی هم پاک کنی، فقط همینت مونده!» اون یکی میگفت «حالا یه کاریش میکنم!»
بعد از خواب دلچسب بعدازظهر درحالیکه باد از پنجره سرک میکشید، یه گوشهای بساطش رو پهن کردم و شروع کردم به سریع پاک کردنش، نمیدونم چرا توی سبزی پاک کردن کند هستم و دلم میخواد دونه به دونه برگها رو جدا کنم نه مثل بعضیا دستهای! و اینطوره که یکم طول میکشه کارم!
خلاصه که برای شام سبزیها آماده است و منی که تا همین چند دقیقه پیش بابت موضوعی دمق بودم یه لحظه دیدم چه کیفی دارم میکنم با دیدن این ترکیب رنگ سبز و بنفش جذاب و دوستداشتنی و حالم یکهو زیر و رو شد اونم فقط به این خاطر که همهچیزو از ذهنم خالی کردم و فقط به همین لحظهای که توشم توجه کردم و بس... حیفم اومد ازش نگم 😊
+ توجه به زندگی در لحظه و تمرین و یادآوریش هرچند گاهی سخت میشه ولی معجزه میکنه و الان به چشمم یه نمونهاش رو دیدم... یادم نمیره این اصل چه معجزهوار تو بهترین زمان وارد زندگیم شد و تلاش کردم براش
+ خورهی نوشتن پیدا کردم :|