بهش میگم: «توی این سالها دیگه باید یاد گرفته باشیم که در برابر چیزهایی که تحت کنترل و ارادهی ما اتفاق نمیفتن و میشه گفت تقدیرمونه، تسلیم باشیم، نه تسلیمی از سر ضعف که بنظرم این وصل کردنِ خودمون به قدرت بیمثال و لایتناهی این دنیاست...»
لبخند میزنه و میگه: «آره دیگه اصلاً الخیر فی ماوقع...»
وقتی تو آرومی، دلم آرومه... کاش بدونی حال خوب و بد من عجیب به حال خوب و بد تو گره خورده...
میدونی دارم فکر میکنم اصلاً برای چی باید بترسم از آیندهی مبهم وقتی به خدا و بعدش به تو اعتماد دارم هرچند این سالها گاهی با بیتدبیری، دست سختی رو گرفتی و کشوندیش به زندگیمون اما انسانه و اشتباهاتش مثل اشتباهات من که میتونست به از دست رفتن عشق و زندگیمون هم منجر بشه...
نباید اشتباهات خودمو از یاد ببرم و اشتباهات تو رو بزرگ کنم...
من هنوزم روت بدجور حساب میکنم یار، امروز حتماً بهت اینو میگم تا بدونی...