حالم را که بپرسی، میگویم نه بد نه خوب، یکجور خنثی شاید...
نه راضیِ راضی و نه ناراضی، نمیدانم... توصیفش با کلمات کمی سخت شد انگار...
فقط میدانم اینبار بیتقلا و با پذیرش کامل تن به ناخواستنیِ روتینِ زندگیام دادهام... ببینم تهش چطور میشود این به در و دیوار نکوبیدن و زخمی نکردنِ تن رنجورم؟! حتماً تهش خوب میشود، نه؟! اصلاً به همین امید این راه را انتخاب کردم و پیش آمدم که مرهم روح زخمیام باشم و اینقدر خودم را عذاب ندهم...
دوری از تو برایم سخت است، اما این راهِ زندگی من است، از همان ابتدای انتخاب کردنت تا به الان... و من به وضوح میبینم که وقتی از هم دور میشویم این تلخی همچون شربت سینهی زهرماریست که سرفههای زندگیمان را بهبود میبخشد...
به من ثابت شده دوری عاشقترمان میکند، صبر میکنم، دوباره که ببینمت عاشقتر شدهایم...