میدونی؟! حالم خوبهها یعنی فقط عادی و معمولیام ولی حس فوقالعاده گذروندنِ روزها و لحظههام رو ندارم...
دلم اما میخواد پرشورتر و پرانرژیتر باشم... برنامه بریزم و تیک بزنم و کیف کنم... کارهای باقیموندهی آخر تابستونو سرِ صبر انجام بدم و بشینم لحظهشمار روزای کوتاه و شبای بلند باشم... لحظهشمارِ خنکی هوا که همین الانم دزدکی شبها میپیچه تو اتاق اما جرئت نداره روز سروکلهاش پیدا بشه!
دلم میخواد اصلاً برم مواد ترشیِ مخلوط بخرم و ترشی بندازم... اما نه! حال ترشی انداختن هم ندارم! شاید مامان امسالم ترشی انداخت و ازش گرفتم، هوم؟!! دلم میخواد دنبال کار حالخوبکن برای پاییز و سرخلوتیهام بخاطر عدم حضور چندساعتهی بچهها باشم اما نمیدونم چرا هی عقب میندازمش؟! دلم میخواد کتابهای نصفهونیمهای رو که در انتظار تموم شدن هستن بخونم اما میدونی الان یهجوریه که انگار چشم بهم میزنم و روز دستشو به شب میده، انگار یه وردی مثل اجیمجیلاترجی میخونه و غیب میشه و شب از راه میرسه و من میمونم و کارهایی که تو دلم میگم اینم بمونه برای فردا...
اما من نباید دنبال فوقالعاده بودن یا فوقالعاده گذروندنِ لحظاتم باشم و میدونم این روزهای مود پایین هم میگذرن، همین که حالم خوبه شکر :))