گاهی فهم و درک دنیای آدمای برونگرا تبدیل میشه به غیرممکن‌ترین کار برای آدمای درونگرا... اونقدر دنیا‌ی عریض و طویلِ برونگراها عجیبه براشون که مثل یه آدم گنگ و گیج توی طول و عرضِ بی‌انتهای این دنیا گم میشن و همه‌چیزِ این دنیا براشون میشه یه علامت تعجب یا علامت سؤالِ گنده...

اما گاهی هم میشه که دلشون می‌خواد به دنیای برونگراها یه سرکی بکشن... همونایی که پر از دوست و رفیق و آشنا و بروبیا هستن و خیلی زود و بی‌ترس کلی آدمو دور خودشون جمع می‌کنن، باهاشون میرن و میان، قهر و آشتی می‌کنن، دعوا و درددل می‌کنن و این آخری عجیب‌ترین کار برای درونگراهاست که شاید نتونن هیچ‌وقت به طور کامل تجربه‌اش کنن؛ و همین باعث میشه گاهی غبطه بخورن به حال برونگراها که همیشه شاید نه ولی اکثر اوقات گوش شنوایی برای درددل‌هاشون هست...

درونگراها این ادمای برونگرا رو می‌بینن... براشون عجیبه این حد از برون‌ریزی و روابط‌... درک نمی‌کنن چه‌جوری میشه یه برونگرا کم پیش بیاد که بره تو خودش و خودشو از رابطه با دیگران بکشه بیرون؟! کاری که شاید خودشون بارها و بارها در یه روز انجام بدن، چه‌جوری میشه دایره‌ی روابط خیلی خیلی بزرگی داشت با آسیب ناچیز؟!... 

بعد از سرک کشیدن تو دنیای برونگراها و کلی شاخ درآوردن بابت هیاهو و روابط و شلوغ‌پلوغیای این دنیا درنهایت ترجیح میدن برگردن تو همون دنیای کوچیک خودشون که براشون امن‌ترین و بی‌هراس‌ترین جاست... می‌خزن تو دنیای چاردیواری خودشون... بی‌هیاهوی روابط توخالی، بی‌دغدغه‌ی اشتباه و خطاهایی که ممکنه در قبال بقیه انجام بدن، بی‌استرسِ بُر خوردن با آدمایی که هیچ ربطی بهشون ندارن...

اونا توی دنیای خودشون بدون هیچ‌کدوم از این روابط و بروبیاها سرخوش و شاد و گاهی تنهای تنها مسیر خودشونو طی می‌کنن... و البته همه‌ی اینا برای یه برونگرا هم مایه‌ی تعجب بسیاره و درکش براش سخت!

فکر کنم یه درونگرا تو زندگیش وقتایی که از تنهاییش خسته میشه دلش بخواد که بتونه تو دنیای برونگراها مسیرش رو ادامه بده اما بنظرم هیچ برونگرایی دلش نمی‌خواد و حتی به فکرش هم خطور نمی‌کنه که روزی دلش بخواد توی دنیای سوت و کور اما زیبای درونگراها قدم بذاره...

گاهی فکرم رو خیلی درگیر میکنه تفاوت این دنیاها، گفتم اینجا هم ازش بنویسم...