۱. دلم می‌خواد بنویسم ولی کلمه‌ها فرار می‌کنن، برای همین صفحه‌ی انتشار مطلب جدید رو باز می‌کنم و همین فرارِ کلمه‌ها رو می‌کنم دست‌مایه‌ی نوشتن تا بلکه کلمات آروم و قرار بگیرن و صف ببندن و از جلو نظام بدن توی جمله :))

۲. وقتی از اون بهشت روی زمین برمی‌گردی به روزمرگی‌ها و روتین‌های زندگی خودت، اون چند روز سفرت که طلبیده شدنِ محض بود و تا چند روز قبلش باور نمی‌کردی جور بشه چه از لحاظ اقتصادی و چه دلایل دیگه و دلت می‌رفت که کلاً بشکنه!، حس میکنی این سفر یه خواب و رویای زلال و شفاف بیشتر نبوده و مدام با یادآوری و مزمزه کردن خاطراتش حالت خوب میشه :))

۳. کاش یکم مؤدب باشیم، حتی اگه خشم سرتاپامون رو گرفته باشه، به شدت معتقدم کسی که توی خشمش دهنش باز میشه و بی‌ادبی میکنه، توهین میکنه و یه آبم روش، نمیشه به منطق و احساساتش اتکا کرد چون حداقل‌ترین کار، کنترل خودمونه دیگه، اینو که بلد نباشی بنظرم داری از دور میگی که من بی‌منطقم و با بی‌ادبی همه‌تونو می‌شونم سرجاتون... باادب بودن هنره این‌جور مواقع!

۴. خودمو دور کردم و می‌کنم از اخبار، اپلیکیشنی هم ندارم که از اون گردوشکن‌ها!!! نیاز داشته باشه، گاهی هم پیش میاد که دلم می‌خواد بدونم چه خبره‌ها اما می‌دونی؟! سلامت روح و روانم از همه چی مهم‌تره و می‌بینم این روزها منی که خیلی پیگیر اخبار نیستم (حالا چه خبرهایی که گل و بلبل نشون میدن اوضاع رو و چه خبرهایی که زیادی اغراق می‌کنن!) و تحت‌تأثیر هیپنوتیزمشون قرار نمی‌گیرم، حالم بهتره... 

۵. راستش این شماره رو چندبار نوشتم و پاک کردم... اینجا جای بحث راه انداختن نیست (توی خیلی از وبلاگ‌ها شاهدش بودم و نتیجه‌اش چیز خوبی نشده، عبرت می‌گیرم و نمی‌نویسم! شما هم بی‌زحمت اینجا توی این خونه بحثش رو پیش نکش!) 

۶. روزای پاییزی دلچسب دارن عین برق و باد می‌گذرن و عبور می‌کنن، دلم می‌خواد از روزای پاییزیم بیشتر لذت ببرم هرچند حتی اگه سرم توی برف باشه هم نمی‌تونم با دلِ خوش از پاییزِ نارنجی به کمال لذت ببرم...

۷. قدم‌های کوچیک هدفمند یکم داره کند پیش میره و من دلم می‌لرزه نکنه به سرانجام نرسه، مزه‌ی خوبِ به‌ثمرنشستنِ قدم‌های کوچیکِ چند ماه پیش، هنوز زیر زبونمه و تکرار دوباره‌اش یه رویای شاید دست‌یافتنی! البته فعلاً! چون هنوز امید دارم و ناامید نیستم :)) 

۸. من بالم را

که شبی در طوفان گم شد،

آوازم را

که میان باران گم شد،

پیدا کردم، پیدا کردم

دادم دل را به صدایی پنهان در جان

من بی‌پروا سوی رویایی بی‌پایان

پروا کردم، پروا کردم

این آهنگ رو خیلی دوست دارم با صدای محمد معتمدی:

۹. مادربزرگم ان‌شاءالله چند روزی رو مهمون ما میشن، پذیرایی ازش و دل به دلش دادن و پای درددلا و خاطراتش نشستن و اینکه بدونی حتی بچه‌ها هم از اومدنش خوشحالن چون با این سنشون هم‌بازیِ بازی‌های نشستنیِ کلوچه و فندق میشن (منچ و مارپله و یه‌قل‌دوقل و از این دست😊) خیلی خیلی ذوق داره دیگه نه؟! :))

۱۰. خسته‌ای ولی به رومون لبخند می‌زنی، اما اینو بدون حتی اگه گاهی ترشرویی کنی هم بازم تلاش شبانه‌روزیت! برای آسایش منو بچه‌ها رو قدر می‌دونم یار❤️

۱۱. خدایا با ما چنان کن که سزاوار آنی نه آنچنان که سزاوار آنیم...

۱۲. خدایی صف طویل اما منظم و مرتبی تشکیل شد از کلمات بازیگوشِ ذهنم :))