آرشیوم رو رندوم میخونم، عجیب و شایدم مسخره باشه که به حال حتی غمگین خودم که یه زمانی باعث ثبت اون نوشتهها شده، حسودیم میشه!!!😐
این فکری که توی سرمه، هم ترسناکه هم لذتبخش، هم یه جورایی منتظرش بودم هم نمیدونم باید چیکار کنم دقیقاً، خلاصه حس و حال عجیب و غریبی دارم و خودمم نمیدونم چمه، خدا هم مونده با این بندهاش چیکار کنه چون مدام این بندهی شرمنده با دست پس میزنه با پا پیش میکشه!!!😐
تنهاییهای دلچسب دارن نزدیک میشن و من میترسم که نکنه یه روزی برسه که بگم به قدر کفایت از این زمان استفاده و حظ نبردم!!!😐
قدمهای کوچیک هدفمند نمیدونم چه خاکی به سر کنم باهاتون دقیقاً؟! همهچی به در بسته میخوره، انگار اتوبان همت درونم رو به دلیل عملیات عمرانی مسدود کرده باشن!!!😐