با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نانها را از فریزر درآوردم، چند روزیست که صبحها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم...
فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرسهای چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کمکم فراموش کردهام... شکر
آقای یار کمکم آماده شد برای رفتن، بدرقهاش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش میدوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...
کیفهایشان آماده بود، صبحانهشان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیهی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!
از پنجرهی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمانها را یکجا دربرگرفته، رفتنشان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح اینکار را میکنم... یکجور خاصی برایم لذتبخش است...
البته تماشای همهی رفتنها لذتبخش نیست، این یکی برایت لذتبخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظارهگر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را میسوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم میبارد... بگذریم
تا قبل از رفتنشان خانه پر بود از هیاهو و اینور و آنور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...
سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...
طبق معمول ظرفشویی پر از ظرفهای نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکییکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف میشدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!
رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...
بازهم تخت فندق نامرتب بود و رختخوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداریشان مرتب کردن رختخواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفتهاند که فرصتی نداشتهاند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشتسرشان جمع نمیکند! به ناچار چون رختخوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطهی ضعفم هست و نمیتوانم تحملش کنم جمع کردم...
لباسشویی را روشن کردم؛ آهنگهای گوشی یکییکی پِلی میشدند، زند وکیلی میخواند :
مرا بگیر آتشم بزن و
جان بده به من و
در سپیدهی جان روشن باش...
همانجا روی چهارپایه نشستم، اشکها امانم ندادند، بیصدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هقهقم بلند شد، یادم نمیآید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریستهام؟!!
بلندتر گریستم، حتی اشکهایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمیآید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...
بی من مرو به سفر
از گریهام مگذر
ای بی تو، من نگران
از من گلایه مکن...
+ من با نوشتن آرام میشوم، خالی میشوم، عذر خواهم اگر شما خوانندهی عزیز را غمگین میکنم...