هرچند روزها هنوز گرمه و یه‌موقع‌هایی شک میکنی به پاییز بودنِ فصل، اما شب‌ها سرد میشه و باید ترفندهایی برای اسیرکردنِ گرما و جلوگیری از فرارش بکار می‌گرفتیم؛ برای همینم پشتِ پنجره‌ی اتاق‌هامون پلاستیک چسبوندیم تا گرمای اتاق از درزهای پنجره فرار نکنه. 

می‌دونی؟! پنجره‌ی اتاقمون ویوی دوست‌داشتنی‌ام رو به اون شکل نداره اما وقتی کوه رو اون دور می‌دیدم، درخت‌ها رو این نزدیک می‌دیدم، گنبدِ سبزرنگِ مسجدی رو کمی دورتر می‌دیدم، چمن‌ها و بوته‌های کوچیکِ پارک رو همین پایین می‌دیدم دلم باز می‌شد؛ روحم تازه می‌شد. راستش ساختمونی جلومون نیست که فکر کنم هرآن ممکنه کسی منو ببینه و این اوج راحتی و بی‌دغدغگیِ من کنار پنجره است! اصلاً اگه غمی به دلم نشسته بود کافی بود کنار پنجره‌ی اتاقمون برم و به اون دورها یا این نزدیک‌ها نگاه کنم و به کشف چیزای نو توی این قاب بپردازم و هربار زوم کنم روی یه مورد جدید و کشف‌نشده!

حالا این لایه‌ی نسبتاً ضخیم اومده نشسته روی شیشه‌ی شفاف پنجره که چاره‌ای هم نبوده، اما اون خوشگل‌ها و چیزای قشنگ و قابل‌کشفی که اون بیرون بودن و دلم و روحم رو جلا می‌دادن هنوزم اون بیرون وجود دارن، هستن و خواهند بود... کافیه بهشون فکر کنم و یا گاهی پونزِ کوچولویی رو که باهاش پلاستیک رو به دیوار وصل کردیم، یواش بردارم و پلاستیک رو کنار بزنم و  اون دلبرهای دوست‌داشتنی رو دوباره کشف کنم... آره میشه... من همون آرامشم و چیزایی رو هم که باعث تازه شدنِ روح و روانم می‌شدن هنوزم میشه پیدا کرد، اون بیرون! کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...


+ این روزها هم انگار لایه‌ی نسبتاً ضخیمی اومده نشسته روی شیشه‌ی شفافِ خیلی از باورهامون اما اون چیزای قشنگ و قابل‌کشف هنوز اون بیرون هستن و خواهند بود... بیا گاهی هم که شده پونز رو یواش برداریم و پلاستیک رو کنار بزنیم... قطعاً می‌تونیم ببینیم‌شون... کمی دورتر یا همین نزدیکی‌ها...