گاهی دور و برم رو نگاه میکنم و میبینم چقدر خلوته... چقدر هیچکس نیست!
گاهی خودمو به گروههای مختلف نزدیک میکنم، مثلاً گروه مادرانِ همکلاسیهای بچهها، گروه همسایهها، گروه مادران محله که تقریباً دغدغههای مشترکی دارن همشون...
ولی گاهی فکر میکنم نمیتونم خیلی بهشون نزدیک بشم... نمیدونم ولی گاهی از خودم متعجب میشم؛ وقتی به عقب برمیگردم میبینم همیشه از خودم زیادی برای رابطههای دوستیم مایه گذاشتم و تقریباً هیچچچچی دریافت نکردم و حالا عین یه بچهی کلاساولیام که برای اولینبار میره توی اجتماع و اساس و اصول دوستیابی رو بلد نیست!
از خلوتیِ دنیام ناراحت نیستما یعنی وقتی میرم تو بحرش میبینم انگار بدم نمیگذره بهم! انگار غیر از این نمیشده باشه! ولی فکرش از سرم بیرون نمیره و گاهی حتی غمگینم میکنه و آزارم میده...
چقدر بد شدم، چقدر دلم تنگ توئه، چقدر قدرناشناسم که چون تویی دارم و غصهی نداشتنِ ناچیزهای دیگر رهایم نمیکند!