خسته و کوفته از راه رسیدی و پای سفره نشستی، همون سفرهای که کمی قبلش من و بچهها پاش غذامونو خورده بودیم، چون تو بخاطر دیر رسیدنت پای تلفن گفته بودی: «شما بخورید من دیرتر میرسم.»
نشسته و ننشسته! اجازه ندادی برنج و خورش رو برم گرم کنم برات، همونطوری از توی قابلمهی خورش ریختی روی برنجهای توی قابلمه و گفتی: «سردشم خوشمزه است!» بعد سرت رو تکون دادی به طرفین و با آب و تاب گفتی: «قرمهات عالی شده خانوم!»
لبخند زدم و گفتم: «نوش جونت...» بعدشم اومدم که با جزئیات بگم از ترکیبِ اینبارِ سبزیها که اسفناجش کمتر بوده و گشنیز هم داره و احتمالاً طعم خوبش بخاطر تنوعدادن به ترکیبِ سبزیهاست، اما حرفم رو کوتاه کردم چون میدونستم چیزی ازش متوجه نشدی و بیخودی مثلاً انگار که میدونستی گشنیز چه شکلیه و اسفناج چه طعمی داره وقتی بره توی خورش، داشتی بهم سر تکون میدادی! حواسمو شیشدونگ به تو دادم و با شوق به غذا خوردنت نگاه کردم و دلم غنج رفت از تعریفهات از غذایی که درستکردنش، خیلی هم انرژی ازم نگرفته و همین میشه دلخوشیم...
+ دریغ نکنیم حس قدرشناسی رو از عزیزانمون... خیلی راحت میتونیم برق شوق رو به چشماشون بنشونیم و غرق عشقشون کنیم...