«همسایههای خانمجان»
حول و حوش وفات خانمجان، حضرت زینب (س)، بود که وقتی عنوان این کتاب را دیدم و زیرعنوان را خواندم «روایت پرستار احسان جاویدی، از یک تجربهی ناب انسانی در خاک سوریه»، عکس روی جلدش، در قاب چشمانم خوش درخشید و دلم پر کشید که این کتاب را بخوانم؛ خداروشکر برای مرحلهی دوم پویشِ کتابخوانی هم، همین کتاب انتخاب شد.
آنموقع حقیقتش خیال کردم این کتاب، حتماً باید روایتِ پرستاری از مدافعینِ حریمِ حرمِ خانمجان باشد؛ روایتی خاص از پرستاری از انسانهایی خاص! چه جالب! بخوانم و ببینم پرستاری از این انسانهای خاص چطور بوده؟!! اما خیالِ من کجا و موضوع کتابِ «همسایههای خانمجان» کجا؟!!
وقتی فهمیدم این همسایههایی که کل کتاب حول محورشان میچرخد، زنان و بچههای نیروهای داعشی هستند، بسیار بسیار تعجب کردم؛ طوری که چندین و چند بار جملهها را خواندم، نکند اشتباه متوجه شده باشم!
اما درست بود!
این کتاب روایت پرستاری و خدمتِ تمامقدِ نیروهای مقاومت به زنان و بچههای افراد داعشی بود؛ من که فکرش را هم نمیکردم این کتاب قرار است وجههی دیگری از جنگ سوریه از منظر مدافعین حریم حرم را اینگونه به رخم بکشد!
الفبای جدیدی را که مدافعین حریم حرم از جنگ نوشتند، ذرهذره به جان خریدم؛ همانهایی که سرِ بزنگاه، دستهای غیبی میشدند و مثلاً موقع وضعحملِ زنِ یک نیروی داعشی تمام آنچه را که داشتند، بکار میگرفتند و زمان و زمین را بهم میدوختند تا او در آرامش، کودکش را به این دنیای زیبا بیاورد؛ دنیایی که زیباییاش را همان ابتدای تولد، به رخِ آن کودکِ بیگناه میکشید؛ زیبایی آمیخته با انسانیتی که نیروهای مقاومت از خودشان نشان میدادند؛ زیبایی مزینشده به دعا و استغاثهای که با صدای بلند، پشتِ درِ زایشگاه، سر میدادند تا زایمان راحت انجام شود؛ همانموقع که یک ایرانی در گوشِ کودکِ تازهمتولدشده اذان میخواند و برایش اسم انتخاب میکرد! آن کودک چه میدانست خودش در گوشهی زیبای این دنیاست اما پدرش در گوشهی سیاه و منحوس و زشت این دنیا ایستاده و در حالِ بریدنِ سرِ یکی از نیروهای مقاومت است؟!! نیروهایی که خودشان را در مقابل «همسایههای خانمجان» مسئول میدانستند و برادرانه و خواهرانه پای احساس مسئولیتشان میماندند...
همهی اینها از یک تفکر نشأت میگیرند؛ از تفکر حاجقاسم؛ همان تفکری که میگوید زنان و بچهها باید سالم از شهر بیرون بروند؛ همان تفکری که وقتی یک شب در منزل یک داعشیِ متواری اقامت میکند، به هنگام خروج از منزل برای صاحبخانهی داعشی، نامهای مینویسد و از او حلالیت میطلبد و شمارهی منزلش را در ایران برایش میگذارد تا نکند مدیونش بماند؛ همان تفکری که برای خانوادههای داعش، چادرِ اسکان عَلَم میکند و از غذا و دارو و پوشاک و هرچه مایحتاج است از زیر سنگ هم که شده (بارها واقعاً از زیر سنگها پیدا شدند!!) به آنان میرساند، چون میداند طرفِ جنگِ زشت و بدقیافهی سوریه، اینها نیستند، گناهی ندارند، نهتنها به رویشان نمیشود اسلحه کشید بلکه باید دست نوازش بر سرشان کشید...
پیچیده است، میدانم! هزارجور سؤال در مغزت چرخ میخورد اما تهِ تهش میفهمی و یقین میدانی که این مسیر درست است!
این کتاب پر از سند است؛ سندی بر درست بودنِ مسیر حاجقاسم و فرزندان و رفقایش؛ سندی تمام و کمال که هیچ اِنقُلتی نمیتوانی برایش بیاوری و یا نمیتوانی تریپِ عقلکلبودن و روشنفکری برداری که جنگ در یک کشور دیگر به ما چه مربوط است؟!! سندش اینجاست و هزار قصهی دیگری که نشنیدهایم و نخواندهایم پس تا نشنیدیم و ندیدیم و نخواندیم بهتر آنکه زبان به کام بگیریم!
متن پرکشش کتاب به دلم نشست، افت و خیز بیمها و امیدها، گریهها و لبخندها، شدنها و نشدنها و به تصویر کشیدنِ همهی احساسات درونی به گونهای که خودت را تمامقد در آنجا میدیدی... و اما نقطهی اوج، بنظرم توسلی بود که مواقع حساس به جان و قلب دکتر احسان همچون نوری در تاریکی میتابید و پیشِ پایش را روشن میکرد و چقدر دلنشین بود؛ و چقدر معجزه دیدند و خواندم...
با اینکه روایت این کتاب از زبان یک پرستار مرد است اما بنظرم پر است از عطر دلانگیز و شیرین و خواستنیِ زنانهای که همهجای کتاب پیچیده است؛ آن هم به لطف وجود خانمجانی که همیشه هوای همسایههایش را دارد...
خانمجان، به امید نگاهی❤️
+ بخوانیم از دیگر همقطارهایم در این پویش ( اینجا )