دل و رودهی یخچال فریزر بیرون ریخته شده و تمیز و مرتب و شستهشده رفته سرجاش...
بوی نرمکنندهی پردهها مستکنندهست...
یه تغییر دکوراسیون باحال توی پذیرایی دادم، اونم تنهایی و با کشیدن و هلدادنِ چندتا وسیلهی سنگین روی سرامیکا و اینطوری حالم رو اساسی خوب کردم؛ اصلاً ازقبل براش نقشه کشیده بودم که میز تلویزیون رو جایی قرار بدم که از توی آشپزخونه هم دید داشته باشه تا دیگه راحت باشم و با شنیدنِ صدا و جلبشدنِ نظرم یا نه اصلاً وقتای تنهایی فیلمدیدن، یهو نخوام از توی آشپزخونه بدوئم بیرون ببینم توی اون چهارگوش چه خبره؟!!
آخیش! راحت شدم؛ چقدر تغییر دکوراسیون هرچند کوچیک حالم رو دگرگون میکنه!...
زیرلب میگم «حوّل حالنا الٰی احسن الحال»...
کمی قبل منتظرِ شستهشدنِ دور بعدیِ پردهها نشسته بودم تا بیان بیرون، موقع فروکردنِ گیره تو جونشون، قلقلکشون بیاد و بخندن و بخندم؛ بعدش یه کولیِ اساسی بدم بهشون و بندازمشون روی دوشم و برم روی بالاترین پلهی نردبون...
اون بالا حس خوبی دارم؛ بالای بالائم؛ از پنجره پایین رو که نگاه میکنم، جایی بالاتر از درختهای توی کوچه ایستادم، یه سار همون موقع، چند متر پایینتر، زیرِ پام، از روی شاخهی کاج سبز، بالهاشو باز میکنه و میره دوردست؛ میوههای قهوهایرنگِ مخروطی که زیر نور آفتاب انگار اسپری براقکننده بهشون پاشیده باشن، بهم چشمک میزنن اما من تا اون دورها چشم از سار برنمیدارم...
شیشهها رو پاک میکنم و میزبانِ آفتاب شفافتری توی فضای کوچیکِ اتاق میشم، آفتابی شفافتر و بوی خوشی که از لای پنجرهی نیمهباز خودشو بیاجازه چپونده توی اتاق!...
بوی زندگی پیچیده توی دماغم و با هیچ فکر و خیال منفی و غمگینانهای نمیتونم ازش فرار کنم!...
منم خودمو میپیچونم توی زندگی تا فکر فرار به سرش نزنه :)