شکوفههای صورتی و سفیدِ سیب روی شاخهها دلبری میکنند، به آن طرف مینگرم و آسمان با ابر و آفتابشدنش دلم را میبرد، طوری که دوست دارم ساعتها کنار پنجرهی بزرگ پذیرایی بایستم و منظرهی حیاط و باغچه و درختِ بهشکوفهنشستهی سیب و آسمانِ بهارِ دلانگیز را سیر تماشا کنم...
نفس عمیقی میکشم و دوست دارم عطر سرمستکنندهی شببوهایی را که پدرِ همسر در راهپلهها گذاشتهاند، به عمق جانم بکشم اما راستش این روزها حس بویاییام بدقلقی میکند و با آرامشی که درلحظه زیست میکند، راه نمیآید! سروکلهام بهم ریخته و سینهام سنگین است؛ صدایم هم البته دستخوشِ تغییراتی شده است :)
روزهای نخستین سالِ قشنگِ ۱۴۰۲ با دوردور کردنِ ویروسِ بدقلق در یکبهیکِ عزیزانم و به مریضداری و شببیداری گذشت و حالا هم چند روزیست که نوبت به من رسیده :)
همان روز اولِ شروع علائمم به خداجانم گفتم که مبادا طوری بیمار شوم که نتوانم از ماهِ زیبایت حظّ ببرم؟! مبادا لحظات دلبرِ سحر که مزیّن به نوای مرحوم صالحی از رادیوست را از دست بدهم؟! مبادا ضعفِ بیماری نگذارد تا اسماءالحسنی را که دقایق قبل از افطار به جانم مینشیند، درک نکنم؟!
چقدر خوب صدایم را شنیدی همانطور که در قسمتی از دعای ابوحمزهی ثمالی گفتهاند: «...وَاسْمَعْ دُعائِى، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ...» (و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خوانندهای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته...) و منِ فراموشکار چقدر زود فراموش میکنم که شنوندهی هر دعایی، تو هستی و خیلی زود مصر میشوم که خلق صدایم را بشنوند و حتی دیده شده که دل بستهام به شنیدهشدنِ صدایم توسط آنها...
تا گل روي تو ديدم همه گلها خارند
تا تو را يار گرفتم همه خلق اغيارند
(سعدی)
حالا روزهای اوج بیماری را به لطفِ آن شنوای بینا گذراندهام، از افطار تا سحر طوری به خودم میرسم که جسم مبارک آخ نگوید و راه بیاید و روح حساسم را یاری دهد، خداوکیلی هم خوب راه آمده تا الان! خداروشکر که شدت بیماری آنقدری نبود که نتوانم از ماه رمضان فیض ببرم.
به امید سلامت جسم و روح و همت بلند و ثبات قدم...
التماس دعا🌺