بچهها رو راهی میکنم که برن مدرسه؛ چقدر امروز غر زدن! شاید بیحالی من به اونام منتقل شده...
دوباره چرخهی پرتکرار مریضیهای پشتسرهم شروع شده و همسر کمی ناخوشه، بچهها هم هرکدوم یه نالهای دارن، یکی بینیش کیپه و یکی آبریزش!
تقویت سیستم ایمنیشون به انواع روشهای سنتی و مدرن هم بیفایدهست و همهی روشها هم دیگه ازمون خسته شدن!
همین که درو میبندم، میرم از توی بالکن رفتنشون رو نگاه میکنم و میام تو...
خونه غرق سکوته...
حال هیچکاری رو ندارم ولی عجیبه که میرم سراغ گازی که حسابی چربی و روغن و باقیموندهی غذا روش ریخته و شروع میکنم به تمیزکردنش، آفررین ازم بعید بود!
البته کار خاصی هم نیست، خونه یکم مرتبکردن میخواد و چند تیکه ظرف توی سینک صدام میکنن...
ولی حوصله ندارم؛ اینکه غذا از سحری داریم و مجبور نیستم برای ظهرِ بچهها غذا آماده کنم برام دلپذیره...
دوست دارم کتاب بخونم، بشینم سهم قرآن روزانهمو بخونم، فیلم ببینم، شارژ و پرانرژی خونه رو سامون بدم، یه سری برم بیرون خرید و بیام، قدمهای مورچهایِ مربوط به درآمدزاییمو پیگیری کنم و تصمیمات جدید بگیرم بلکه از مورچهوار قدم برداشتن دربیام! اما انگار یه حسی منو میخ کرده روی مبل و از جام جُم نمیخورم...
ولی بلند میشم، میرم کنار پنجره و هوای خنک بهاری رو میدم توی سرم، چشمامو میبندم و سرمو پر میکنم از صدای پرندهها و به هیچچی فکر نمیکنم...
اکثراوقات حواس پنجگانه درمون میشن برای دردهام... خدایا شکرت💚