سخته که درعین له بودن، دونده باشی...
سخته که درعین شکنندهبودن، تکیهگاه باشی...
سخته که درعین ناامیدبودن، امیدوار باشی...
سخته که درعین نفسکمآوردن، تقلا کنی...
سخته که درعین گریهکردن، بخندی...
سخته که درعین تنهابودن، دلت قرص باشه...
سخته که...
تا کجا باید ادامه بدم این «سخته که...»ها رو؟! هیچجا... همینجا ختمش میکنم...
من یک دوندهام؛ خیلی قویام؛ امروز موقع ورزش سعی کردم بیشتر از همیشه بدوم، تا همهی انرژیهای منفی رو موقع دویدن جا بذارم و برم...
دم عمیق از بینی، بازدم عمیق از دهان؛ همیشه موقع دویدن، تمرکز بر تنفس بهم قدرت میده و نمیایستم و بابت اون کوبشهای منظم، جایی سمت چپ قفسهی سینه شکرگزاری میکنم...
من یک دوندهام و همین باعث میشه به پشتسر نگاه نکنم و فقط جلو برم؛ از روی موانع رد بشم و پروا نکنم...
من یک دوندهام؛ میشکنم اما قامت خم نمیکنم؛ لهام اما هنوز به دویدن ادامه میدم؛ ناامیدم اما ته دلم بذر امید رو میکارم تا دوباره جوونه بزنه و رویش کنه؛ نفس کم میارم اما هنوز تقلا میکنم و بازم میدوم؛ گریه میکنم اما هنوزم بلدم بخندم؛ مثل همهی اون لحظاتی که امروز از ته دل خندیدم؛ تنهام اما دلم قرصه...
دلم قرصه به دستهات که از غیب سر برسن و همهی اون کمگذاشتنها و غرزدنها و کفراننعمتکردنها رو ندید بگیری و منو توی آغوش بزرگ خودت جا بدی... مثل همیشه...
آره مثل همیشه که بودی، هستی... شاید فقط از اشک چشمم تاره که ندیدمت؛ اما تو منو میبینی...
خستهام اما دل میدم به تقدیرت و مثل همیشه همون آرامشی میشم که لبش رو میدوزه تا مبادا به گله و شکایت باز بشه... نه! خودت میدونی که این راه و رسم آرامش نیست...
خدایا شکرت...
توی این روزهای عید دل هممممهی بندگانت رو شاد کن؛ منم میونشون...