احوالات ناخوشایند به وضوح کمرنگ شدن و همین کمرنگشدن گاهی اینقدر افکار منفی رو بهم القا میکنه که به هر دری میزنم تا ازشون خلاص بشم، اینجور مواقع داستانسراییهای کاملاً منفیای توی مغزم شکل میگیره و تا کجاها که پیش نمیرم...
نمیدونم چرا اینقدر بیقرارم؟! اینجور مواقع هیچچیز و هیچکس حتی آقای یار هم نمیتونه آرومم کنه و فقط دست به دامان خداوند شدنه که افاقه میکنه...
زندگی و همسر و بچهها و بیشتر از همه جوانه رو، که بیشتر افکارم هم حول محور اونه، به خودش میسپرم و کمی آروم میگیرم...
چه خوبه که هستی، پناهی، تکیهگاهی، امنی...