بارون میاد و صداش منو لبریز میکنه...
بوی مستکنندهاش رو میکشم توی ریههام و دلم آروم میگیره...
دلم آروم شده بعد از باریدنِ ساعتی قبلم...
آسمون تو هم ببار، دلت آروم میگیره...
این روزها عقدهی تنهاییها و بیقراریهای دلم رو پیش مادر سادات باز میکنم...
باشد که دستم رو بگیرن و بازم برام مادری کنن...
این بیقراریها و باریدنهام علتش جسمی باشه یا روحی مهم نیست، مهم اینه که جایی و پناهی و آغوشی برای بازشدن عقدهی دل هست، همین برای من بس...