یه روضهی خونگیِ خودمونیِ دوستانهی حالخوبکن...
چقدر بهش نیاز داشتم... روضهی مادر سبکم کرده بود...
غمِ جوانهام در مقابل غم ایشون هیچ و بیمقدار بود... سبکبار شدم انگار...
بعد از گپوگفتهای خواهرانه، خداحافظی کردیم و اومدم...
خواستم برم سمت خونه اما پارکِ نارنجیپوش چیزهای زیادی داشت تا نظرم بهش جلب بشه! به دلم افتاد بعد از ماهها برم یه پیادهرویِ پاییزانه رو تجربه کنم...
آفتاب دلچسبی بود و توأمان خنکیِ دلپذیری رو حس میکردم...
گوشوارههای سرخ و زرد و نارنجیِ درخت که از شاخههای خشک آویزون بودن، و اون گوشوارههایی که درختِ با سخاوت اونها رو ارزونیِ زمین کرده بود، چشمانم رو نوازش میدادن...
درسته هوا کمی آلوده بود، منظرهی کوه رو در دوردست، محو میدیدم اما به این پیادهروی با قدمهای تند نیاز داشتم... تا توی هر قدمِ محکمم، یادم بره غمهام رو، دلتنگیهام رو... و همزمان به یاد بیارم و به چشم ببینم نعمتها رو...
دوباره باید پیادهرویای رو که به خاطر ملاحظاتِ وجود جوانه، از روزمرگیهام حذف شده بود، وارد لیستِ کارهام کنم... دوباره باید به دنبال قدمهای مورچهایِ کسب درآمدم برم که این چندماه نتونستم پی بگیرمشون... دوباره باید با جمع دوستانهی مؤمنی که قبلاً ورزش میکردم، ورزشم رو از سر بگیرم...
جوانه رفت و من از مسیری که توش بودم، از ترسها و آیندهنگریها و خیالبافیها و دلبستگیهاش بیرون اومدم اما زندگی به راهش ادامه میده و من دوباره باید زندگی رو زندگی کنم فقط اینبار در مسیر دیگری... مسیری که کمکم و بهتدریج روزهای سختی که از سر گذروندم رو برام کمرنگ کنه و فقط خاطرهاش بره بشینه گوشهی دلم نه اینکه تمام ذهنم رو اشغال کنه...