چی شد؟!
رویا بودی یا واقعیت؟!
نکنه رویا بودی... اما نه!!
اون خط کمرنگ، دردها، ویارها، صدای ضربان کوبنده، ضعفها، مزهی بد دهان و... همه واقعی بودن؛ مگه نه؟!
چهارماه زمان کمی نبود برای دلبستن... بود؟!
گاهی هم اشکالی نداره به سوگ تو بنشینم، نه؟!
اشکالی نداره گوشهای، توی تاریکیِ مسجد، وقتی پارچههای سیاهِ عزای مادر مرا در آغوش گرفتهاند، وقتی روضهخوان از محسن حرف میزند، اشکهام آغوش خالیم رو غرقه کنن؟!
آغوش خالیای که با تو پر نشد...
چه اشکالی داره؟!
خب دلم شکسته... خب دلم تنگه