مدارس که حضوری باشن، همهچی روی رواله از همون دمدمای اذان صبح که بیدار میشم...
از لقمهگرفتن برای مدرسه و سروکلهزدن برای بیدارشدنشون تا خوردنِ صبحانه و لباس پوشیدن تا بدوبدوهای قبل از راهیکردنشون و رفتنشون تا دم درِ آسانسور و راضینشدنِ دل فندق برای خداحافظیِ خشکوخالی بدون آغوشِ من و برگشتنش به سمتم و غرغرای کلوچه که «بدو دیییر شد!»... یعنی این آخری چالش همیشگیشونه :)
در که بسته میشه، منم و یه خونه پر از سکوتِ دلچسب و خلوتی که این روزها برای تخلیهی احساسیم بیشتر از گذشته، بهش احتیاج دارم و مجازیشدنها باعث شد این خلوت ازم سلب بشه؛ خداروشکر از بودنِ بچهها که همین بودنشون اونقدر منو غرق در مادریها و روزمرههای رسیدگی به درس و خانهداری میکنه که گاهی فراموش میکنم هنوز هم داغدارِ رفتن جوانهی کوچکِ زیبام هستم...
امروز بعد از چهارماه دوباره ورزشم رو از سر گرفتم، ورزشی با گروهی با ایمان و پر انرژی و پر از حسهای خوب... چه جوری شکرت رو باید بجا بیارم از اینکه دوباره بهم قوت دادی، همتش رو دادی تا بتونم از بدنم مراقبت کنم...
موقع برگشتن، نون سنگک تازه گرفتم و مست بوی بارونِ خیلی خیلی کمِ پاییزی که رد کمی روی زمین باقی گذاشته بود، شدم و مدام نفسهای عمیق کشیدم و ریهام رو پر و خالی کردم و از کوفتگی و دردِ بدنم بعد از ورزش غرغر که نه! بلکه پر از حس خوبِ بودن و تحرک و زندگی و حیات شدم...
وقتی برگشتم خونه به ناگاه اشکهایی که پشت درِ چشمم جمع شده بودن و منتظرِ فرصت بودن تا فرو بریزن، با مرور خاطرات راهشون رو راحت با تلنگری پیدا کردن و من هم کاملاً رها، اجازه دادم راهشون رو بگیرن و برن... چقدر سبکتر شدم... چقدر آرومتر شدم...
چه جوری شکرت رو بجا بیارم که این غمِ رهاشده و نه سرکوبشده و حس خوبِ همزمانش، چقدر دواست برای دردهام...
من درست مثل اون گلِ یخ زیر سرمای برفم، لرز به تنم افتاده، سرما رو تاب میارم و تلاشم رو میکنم تا عطرم رو توی فضا پراکنده کنم...
زمستان میشود
سرما میآید
نفسها به محضِ بیرونآمدن مهای غلیظ میشود
گلِ یخ به شاخهی خشک میشکفد
نمِ بارانی میزند
بوی خاک مشامم را پر میکند
دلم بیقرار میشود
آخر...
قرار بود زمستان کنارم باشی
قرار بود ژاکت پشمیام را به دورت ببافم
قرار بود چای هل بنوشیم
بگوییم، بخندیم
من باشم و تو...
اما تو زودتر رفتهای
جوانه بودی و دستت را به بهار دادی
خیالی نیست
بهار میآید و تو باز هم شکفته میشوی
+ شعر از خودم