امروز، روز مادره؛ دلم می‌خواد از چالشِ این روزهای مادریم اینجا بنویسم:

بعضی اتفاقات پیش میان تا یه تلنگر بهت بزنن و بهت بگن که باید حواست رو شیش دونگ جمع کنی؛ وقتی بی‌دلیل اشک می‌ریزه، وقتی نگاهت می‌کنه و هیچی برای گفتن به تو نداره؛ وقتی به وضوح می‌بینی که سرکش‌تر شده و حرف توی گوشش نمیره، وقتی سازشش با فندق به وضوووح به میزان حداقل رسیده و هیچ‌جوره نمی‌خواد باهاش کنار بیاد، وقتی کارهایی می‌کنه که حس می‌کنی یه انرژیِ فزاینده‌ی درونی توی وجودش شعله‌ور شده و داره تلاشش رو می‌کنه تا به نوعی تخلیه‌اش کنه و این‌ها همه در مقابل چشمانِ بهت‌زده و گرده‌شده از تعجب تو هستن...

دور از انتظارم خیلی زود رسید اون روزی که باید با چالش‌های نوجوان‌داری دست‌وپنجه نرم کنم؛ مرحله‌ای عادی از زندگیِ همه‌ی آدم‌ها با انواع و اقسامِ چالش‌ها و مشکلات چه برای خود فرد و چه اطرافیانش...

امسال دارم تغییرات خیلی خیلی خیلی محسوسی رو توی رفتار و روحیاتِ کلوچه جانم حس می‌کنم و می‌بینم؛ تغییراتی که گاهی شگفت‌زده و گاهی نگرانم می‌کنه و من رو به خودم به شکل دیگه‌ای نشون میده...

مدام باید خودم رو زیرنظر بگیرم و حواسم جمعِ کردار و گفتارم باشه تا مبادا قلبی تَرَکی برداره، بشکنه و رفاقت با او رو از دست بدم...

بله درست نوشتم من باید خودم رو زیرنظر بگیرم نه او رو... او داره رشد طبیعیِ خودش رو می‌کنه و اگر باهم چالش نداشته باشیم و از رفتارهاش متعجب نشم، تأمل‌برانگیزه نه حالتی که الان باهاش مواجهم... ولی فهم همین یه قسمت، میشه غول این مرحله که باید شکستش بدم؛ اینکه او طبیعیه و منم که باید نوع رفتارم رو عوض کنم!!!

دیگه به راحتیِ قبل حرف حرفِ من نیست! دیگه تصمیماتم در کنار تصمیماتِ اونه که می‌تونه اجرایی بشه! دیگه باید کم‌کم ترس‌هام رو کنار بذارم و به او مسئولیت‌هایی بدم که تا قبل از این نمی‌دادم و گیرِ الکی بهش ندم و به پر و پاش نپیچم (فکر می‌کنم این یکی جزء لاینفک مادریه! اما باید بپذیرم که هنوزم دیر نشده و می‌تونم توی رفتارهام کمرنگش کنم!)

این خودم رو زیرنظرگرفتن‌ها برام خوبه؛ انگار دارم یه مرحله از رشد خودم رو همراه با عبور از مرحله‌ی نوجوانیِ فرزندم طی می‌کنم که تاااااازه اولِ راهه و سال‌های زیادی پیشِ روی ماست...

چالش جالب و درعین‌حال بسیار نگران‌کننده‌ای برای منه و امیدوارم با آگاهی بتونم در کنار فرزندم باشم و بهش کمک کنم با کمترین آسیب از این مرحله بگذره؛ هرچند باید یادم بمونه که آزمودن‌ها و خطاکردن‌ها جزء لاینفک این دوره است و حساسیت زیاد من و گیردادنِ بیش از حدم به مسائلِ پیش‌پاافتاده می‌تونه نتیجه‌ی عکس بده و او رو از من دور و دورتر کنه...

خیلی خیلی سخته... خدا خودش کمکم کنه...

+ صبح چشم باز کرده میگه مامان خواب دیدم بچه به دنیا آوردی! یه پسر بود... میگم خب چی شد؟! تعریف کن... میگه نمی‌دونم تو توی بیمارستان بودی و تا اومدم ببینم بچه چه شکلیه بیدار شدم :| :)) بهش میگم امروز روز مادره، احتمالا خوابِ مادرشدنِ من رو دیدی، تو که به دنیا اومدی من مادر شدم :))