سرم پر از کلمه است...
اما هر کدوم بجای جملهشدن فقط اشک میشه...
همزدنِ گذشته و فرار از نتیجهی اشتباهاتمون فایدهای نداره... کاش میشد، کاش بلد بودم اینو آویزهی گوشت کنم آقای یار عزیزم...
حالا دارم به خودم میگم وقتی اصلاً نمیدونی هر اشکی رو برای چی میریزی، چه جوری میخوای ازش بنویسی؟! این اشک از اون حسرت آب میخوره یا از این؟! از این دلتنگی یا از اون بیقراری؟! از کدوم؟!
شایدم همش تقصیر تو باشه جوانه که بعد از رفتنت درعین آرامشی که ته قلبم موج میزنه، هنوز هم سوگوارتم... طبیعیه، نه؟! این تنها دردیه که زمان مرهمش نیست و همیشه مثل همون روزی که شعر شفیعی کدکنی رو برات اینجا پست کردم، دردش تازهی تازه است... آخ اگر تو بودی... شاید دنیام قشنگتر بود...
شاید بابات دلش روشنتر بود به آیندهای که داشتنت رو با من و او شریک میشد...
همین که پنل وبلاگ رو باز میکنم تا قطرهقطره اشکها رو تایپ کنم و بنویسم کلماتِ اشکشده رو، پیام دوست مجازی عزیزی رو میبینم که نقشبسته گوشهی پنل و میخونمش...
ازم تشکر میکنه بابت هیچ کاری که نکردم و با دل پاکش برام دعای خیر میکنه بابت راهی که پیش پاش گذاشتم و امیدی که امیدوارانه به دلش نشوندم و منتظر موندم تا امیدواریش رو ببینم...
حالا میون اشکهام لبخند میزنم، خداروشکر میکنم که هنوز هم میتونم با مهربونیها و کارهای ریز ریز و ناچیزم، قلبی رو شاد کنم، ناگزیری رو به چارهای برسونم و دعای خیرش رو برای خودم بخرم... خداروشکر که اشکهام با مرهمی از لبخند تسکین پیدا میکنه...
زندگیکردن یعنی همین...
دعا
وقتی که نسیم
گونههایم را مینوازد
وقتی که آفتاب
بر گلدان کوچک طاقچهام نور میپاشد
وقتی که گنجشکان
بر روی شاخههای صنوبر سرود شادی سر میدهند
من...
لبریز میشوم از حسِ بودن
و میدانم که در دوردستها
نجوای دعای آشنایی سوار بر بال ابرها
تا آنسوی آسمانها به پرواز درمیآید...
«شعرگونهای از خودم»