پای لپتاپ نشستم و درحالیکه پنجرههای مربوط به کاری که باید تحویل بدمش، روی صفحهی دسکتاپ بازن، ولی دست و دلم نمیره به ادامهی کار، بیان رو باز میکنم، دلم میخواد بنویسم، اما نمیدونم از چی؟! از کجا؟!
شاید بیشتر از چهار پنج بار نوشتم و پاک کردم...
یهو دلم داستاننویسی خواست و دو پاراگراف بدون مقصد و انتهایی نوشتم، تلاش کردم توش غرق بشم، شخصیتپردازی کنم و با قلمم همهچی رو وصف کنم ولی دیدم نه وقتش هست و نه ایده و موضوعی!! با اینکه خوب شروعش کرده بودم ولی رهاش کردم...
نمیدونم چرا دقیقاً وقتی مغزم آمادگی هیچ نوع نوشتنی رو نداره، وقتی فرصتم کمه و هزار جور گرفتاری رو باید سروسامون بدم، از زندگی و رسیدگی به بچهها گرفته تا پیگیریِ درمانی خودم و بچهها و کارهای بیرون و ورزش و پروژههای محولشده به خودم که چشمبهمزدنی تاریخ تحویلشون سر میرسه و من میمونم و حوضم!!! اونوقت اینجور مواقع اینقدر دلم میخواد بنویسم، اینقدر بنویسم که خسته بشم :|
خب حد اعتدالت کجاست آرامش؟!!
**********
برای تردیدی که ته دلم نسبت به کاری هست، فکر میکنم بهجای پاپسکشیدن و تعلل باید خودمو بندازم توی مقدماتش و ریزهریزه برم جلو ببینم خدا برام چی خواسته؟! یعنی مثلاً خودم رو بندازم توی عمل انجامشده! البته این حق مطلب نیست واقعاً؛ و این پروسه و نشیب و فرازش واقعاً یه همت اساسی میخواد، یه دل دریایی میخواد که همهجوره همهچیزش رو بپذیری تمام و کمال!!! که اونم با تجربههایی که از سر گذروندم کار سختیه؛ ولی فعلا تا نیتم خالصِ خالص بشه اونجوری که دلم میخواد، باید قدم به قدم توی این مسیر پیش برم، نه با کله برم سمتش و نه ازش کنارهگیری کنم؛ قدم به قدم... توکل برخدا...
**********
جالبه که در مورد کارها و پروژههایی که بهم محول میشه، یه چیزایی سر راهم قرار میگیره و میبینم و میخونم که دقیقاً انگار خواسته به من نهیب بزنه، انگار اون جملات توی اون لحظه خطاب به من هستن، اونجاست که با همهی وجود دلم روشن میشه...
**********
دلم میخواد بچهها رو ببرم نمایشگاه کتاب و یه کاری کنم اون روز خیلی بهشون خوش بگذره. درست مثل خاطراتی که من از نمایشگاه کتاب توی کودکیم دارم که از راه نسبتاً دوری با مامانم میرفتیم و کلی بهمون خوش میگذشت. خوشگذشتن هم فقط خریدِ دوستداشتنیهامون نبود؛ در کنارِ اون شاید حضور توی اون رویداد و شلوغپلوغیها و یا شاید مهمتر از اون تلاش مامانم برای خاطرهشدنِ اون روز برای ما بیتأثیر نبود...
**********
احساس پیری نکن عزیزم! من کنار تو دلم جوون میشه؛ مگه میشه تو زمستون باشی ولی من بهار رو توی چشمای تو ببینم؟!