با توپِ پُر اومدم درددلی رو اینجا ثبت کنم، شاید برای خودم هم عجیبه لحن بیانم! اشکالی نداره باید باشه اینجا که یاد بگیرم صبوری و چشم‌پوشی از خطاها همیشه هم جواب نیست و شاید باید زودتر از این‌ها جنبید...

پیشاپیش از همه‌ی معلم‌های دلسوز سرزمینم، اون‌هایی که شبانه‌روزی برای رشد و پیشرفت کسانی زحمت می‌کشن که قراره آینده رو به دستانشون بسپریم، عذرخواهی می‌کنم، به دستانشون بوسه می‌زنم و یک خداقوت جانانه تقدیم قلب مهربونشون می‌کنم...


خانوم معلم!

بچه‌ی 7-6 ساله شیطنت‌های خاص خودش رو داره؛ اگر حوصله‌ی شیطنت بچه‌ی 7-6 ساله رو نداری و فکر می‌کنی همه‌شون باید دست‌به‌سینه به حرف‌ها و درس تو گوش بدن، خب‌ معلم این پایه نشو!!! 

ذهنیت یه بچه‌ی این سنی تماماً بر اساس مهر و محبت و کمک‌کردنه. وقتی به دوستش کمک می‌کنه و بخشی از تمرینِ کتاب رو براش می‌نویسه، بهتره ذره‌ای خودت رو جای اون بچه بذاری و بهش یادآوری کنی که این کار به ضرر دوستشه، فقط خواسته کمکش کنه به‌خاطر اینکه دستِ دوستش کُند بوده توی نوشتن، همین!!! باور کن همین!!! بزرگترین خلافِ قرن رخ نداده عزیزم، برگه‌ی احضار انضباطی برای والدین رو باید جای دیگه‌ای خرجش کرد؛ شاید باید بیام توضیح بدم کِی و کجا؟!

بچه‌ی کلاس‌اولی به‌تازگی از دوران بازی و پادشاهی وارد یه دنیای بزرگ‌تری شده که ذره‌ذره باید با قوانینش آشنا بشه؛ اگر درکی از استرس‌ها و اضطراب‌های او موقع ورود به این دنیای بزرگ‌تر نداری، اگر نمی‌فهمی که این استرس‌ها به‌خاطر تجربه‌‌کردنِ چیزهای نویی هست که درنظرش شاید خیلی هم ترسناکه، خب معلم این پایه نشو!!! 

وقتی بیماری همه‌گیره و توی دوره‌ی پیکش هستیم و ابتلا بهش اجتناب‌ناپذیره، مسبب بیمارشدن تو هر کسی می‌تونه باشه حتی خودت! پس با تهدید و خط و نشون کشیدن برای والدین چیزی درست نمیشه! به‌نظرم اصلاً توی اجتماع ظاهر نشو چه برسه به مدرسه!!!

وقتی بچه‌ای همون اول صبح به‌خاطر زودبیدارشدن و زودصبحانه‌خوردنش، معده و روده‌اش بهم می‌ریزه و حالت تهوع داره و نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه تا برسه به دستشویی و توی کلاس...... مشکل از اون بچه و خانواده‌اش نیست، دورازجون بیماری مسریِ لاعلاجی هم نداره، مشکل تویی که درکی از شرایط بچه‌ها توی این سن نداری!!! می‌دونی چقدر مضحکه وقتی توی گروه میگی دیگه کسی حق نداره سر کلاس من بالا بیاره... هه هه خیلی خیلی مضحکه...

معلم نیستم و ادعایی هم ندارم؛ تو که معلمی و پر از ادعا، هنوز نمی‌دونی دو سه صفحه دیکته‌نوشتن برای تکلیف شب اونم برای کلاس اول زیادی‌تر از زیاده!!! تو نمی‌دونی وقتی یه نشانه رو یاد می‌دی باید برای تثبیتش وقت بذاری و رونویسی و سرمشق‌های کوتاه کوتاه بدی برای جاافتادنِ املای کلمات توی ذهن بچه؟ً مخصوصاً کلماتی که توشون نشانه‌های چند شکلی ولی با یک صدا بکار رفته... معلم نیستم اما این‌ها رو بهتر از تو می‌دونم! تویی که هنوز یک نشانه رو یاد نداده برای جبرانِ عقب‌موندگی‌هات از بودجه‌بندیِ کتاب، میری سراغ آموزش نشانه‌ی بعدی و بعد انتظار داری بچه زود یاد بگیره...

امروز حتماً ذوق‌زده‌ بودی از نیومدنِ دانش‌آموزانت و تعطیل‌شدن؟! ولی این راه و رسم معلمی نیست که توی گروهی که مدیر و معاون حضور دارن از برپابودنِ کلاست تا پایان اردیبهشت بنویسی و وقتی عده‌ای هرچند محدود سر کلاس حاضر بشن، با تهدید بهشون بگی هرکسی فردا بیاد باید چهاربار از روی کتاب فارسی رونویسی کنه!!! چند سالته؟! خواب دیدی خیر باشه خانوم، خیلی وقته دوره‌ی روش‌های پوسیده‌ای که داری بهشون تکیه می‌کنی تا دانش‌آموزانت رو سرجاشون بنشونی، گذشته! از خواب بیدار شو! 

کسی ندونه فکر می‌کنه مخاطب نوشته‌ی من یه زنِ سن‌بالای بی‌حوصله و نزدیک به بازنشستگیه؛ کسی چه می‌دونه تو حالاحالاها مونده تا بازنشسته بشی؟! چه می‌دونه حالاحالاها باید تربیت کنی؟! چه می‌دونه تو یه معلم جوونی که مثلاً مثلاً مثلاً روش‌های نوین آموزش و تربیت بچه‌ها رو تازه یاد گرفتی و مثلاًتر باید به‌کار می‌گرفتی‌شون!!! ولی زهی خیال باطل... 

سال تحصیلی سختی رو برای فندقم گذروندم... آخ که چقدر دلم خونه! من مادری‌ام که به‌شدت برای روش و منش معلمِ بچه‌ام احترام قائلم... دوست ندارم اون معلم رو با معلم دیگه‌ای مقایسه کنم حتی ناخودآگاه توی ذهنم هم این کار رو نمی‌کنم و هممممه‌ی همّ‌وغمم رو می‌ذارم روی «اعتمادکردن»! همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینم و دوست دارم توی رشد اون معلم بهش کمک کنم نه اینکه سدّ راهش باشم! بسیار زیاد از خطاهای ممکن توی روند معلمی چشم‌پوشی می‌کنم و در نظرم معلم، معصوم و بی‌ خطا و اشتباه نیست همون‌طور که خودم نیستم! تا تقی به توقی می‌خوره زودی راه نمیفتم برم مدرسه و سرک بکشم توی کار معلم!

این‌ها رو گفتم که بگم یعنی آدمی نیستم که انتظارات بالایی از معلم بیچاره داشته باشم یا شرایط سخت کار معلم رو درک نکنم اما همه‌ی این ذره‌ذره چشم‌پوشیدن‌ها و سکوتِ من نتیجه‌اش شد انفجارِ انبار باروتِ درونم، این لحظه و اینجا... نوشتم که خالی بشم و یادم بمونه چه کردی و یادم بمونه همیشه هم نباید ساکت موند؛ هرچند برای رشد تو تلاشم رو کردم و تمام‌قد احترام شدم در برابر روش و منشِ تو و چندین و چندبار خواستم/خواستیم به گوشِت برسونم/برسونیم ولی یه آدمِ ازدماغ‌فیل‌افتاده حاضر نیست اشتباهاتش رو بپذیره و درصدد جبرانش بربیاد چون هممممه مقصرن جز خودش!!! البته که حتماً به گوش فردی/افرادی که باید می‌رسونم ان‌شاءالله... کاش قرار نبود این کار رو بکنم؛ کاش... ولی بالاخره باید بفهمی!

خوشحالم که امسال (تحصیلی) بالاخره تموم شد... یادم نمیاد هیچ‌وقت از تموم‌شدنش اینقدر خوشحال بوده باشم... متأسفم که زودتر از این‌ها باید کاسه‌ی صبرم لبریز می‌شد...

در عوضِ این خستگی‌ها و فرسایشی که ذره‌ذره به روحم زخم زد، برای کلوچه اینقدر خوشحالم، اینقدر خوشحالم که توی کلاس یه خانوم معلمِ با کمالات و پرانرژی و انقلابی و باروحیه درس خوند که فقط خود خدا می‌دونه! نون معلمی نوش جون و روح و روانت معلم شایسته...

۳ ۰