چرا نفهمیدم این روزهای اخیر، آسمونِ مشهد برات بارون که نه، شاید داشت خون میبارید...
منِ بیخبر دیروز توی بیخبری، سرخوشانه به کارهام میرسیدم... بیخبر توی وبلاگم اونم با توپ پُر از معلم بچهام پست میذاشتم... بیخبر به امورات خونه و بچهها رسیدگی میکردم... بیخبر بچهها رو به کلاسشون میرسوندم و اونجا منتظر میموندم و برای رفتن به جشن مسجد نقشه میکشیدم...
چندین و چند وقته که برای آرامش خودم، خیلی اهل پیگیری اخبار نبودم، توی خبرگزاریها سرک نمیکشیدم و خودم رو درگیر بازارسالها نمیکردم ولی دیروز از بیخبری خودم خجل شدم و اون بهتی که موقع فهمیدن موضوع بهم وارد شد، سخت بود خیلی سخت... نمیدونستم این بیخبری گاهی میتونه اینقدر سخت باشه برام...
از ۱۳ دی ۱۳۹۸ تا الان، همهی این صبحهایی که تلخ شروع میشن، همهی این چشمدوختنها به صفحهی تلویزیون، همهی اون باریکههای مشکی گوشهی تصویر... انگار باید باز هم تکرار بشن...
دلم خونه... جگرم آتش گرفته... میان سوختههای بالگرد پرسه میزنه شاید باور کنه این تلخی رو و از بهت دربیاد...