تابحال توی هیچیک از انتخاباتی که شرکت کردم، این میزان از احساسات متفاوت و درهمبرهم رو تجربه نکرده بودم...
خیلی بهم سخت گذشت/میگذره...
خیلی اشک ریختم... خیلی بغض کردم...
شاید بشه گفت پختهتر شدم که این هجم از احساسات متفاوت وارد قلبم شد! شایدم چرت میگم... کی میدونه؟!
آخ خدا... ناامیدی و امید، تردید و اطمینان رو باهم و همزمان تجربهکردن خیلی خیلی طاقتفرساست...
گاهی تحملش از حد قلب و دل و اعتقاد و تفکر من بیشتر بود...
شاید نتونم با واژهها حق مطلب رو ادا کنم...
توی گلوم پر از بغض بود وقتی اون اسم رو روی برگه نوشتم، و هنوزم هست، دستم میلرزید اما ته قلبم استوار بودم و شک به دلم راه ندادم، «بسمالله» و «لاحولولاقوةالابالله» رو توی دلم تکرار کردم و نوشتم... چقدر امتحانها و ابتلاها دارن سنگینتر میشن... چقدر سخته سربلند بیرون اومدن! و من، شاید خوشخیالی بودم که به اینجاهاش فکر نکرده بودم!
ولی بالاخره با هر مشقتی افتان و خیزان از این تنگنای سنگلاخ و صعبالعبور درحالی که کولهبار سنگینی از قضاوتها و هجمهها و نیشها روی دوشم سنگینی میکرد، کشونکشون همهی وجود خودم رو برداشتم و آوردم و انتخاب کردم...
لعنت به همهی بازیهای رسانه با همهی اون اهداف کثیف و به دور از عدالت و انصافش!!
خدایا کی میدونه به دل من چی گذشت و میگذره، تو آگاهی که من احساسی انتخاب نکردم...
به رد اثر جوهر روی انگشتم نگاه میکنم، داره کمرنگ و کمرنگتر میشه...امیدوارم اعتقاد و اطمینانم به این انتخاب کمرنگ نشه...
به وقت جمعه هشتم تیر هزاروچهارصدوسه