من هیچوقت بلد نبودم که درستوحسابی چیزی ازت بخوام یا تو رو به انجام کاری یا خرید چیزی تشویق کنم؛ انگار همیشه توی زندگیمون بهت اعتماد کردم و همه چیزو به خودت سپردم...
دارم با خودم فکر میکنم من هیچ آرزوی گندهای توی سرم نبوده و نیست؛ برای رسیدن به اهداف کوچیکم تلاشهای خوبی کردم ولی نرسیدن به اونها هیچوقت اونقدرها دلسردم نکرده...
دارم با خودم فکر میکنم که همین شاید ضعف یک زن باشه؛ شاید اون زمانی که کنار جادهی زندگی ایستادی و منتظر رسیدنِ تعمیرکار خبره و ماهر، زمان رو از دست دادی، باید ماشینت رو توی مسیر هل میدادم شاید موتورش روشن میشد و تو تلاش بیشتری میکردی؛
نقش من توی نرسیدن به چیزهایی که برای زندگیمون میخواستیم، چقدره؟!
جواب این سؤالِ ساده، حقیقتیه که کام من رو زیادی تلخ میکنه...