ایستاده کنار اجاق‌گاز و در حالی که شُرشُر از صورتش عرق می‌‌چکه، غذا درست می‌کنه... تابشِ آفتاب مستقیماً به سمت پنجره‌ی آشپزخونه است و با وجود پرده‌ی کاملاً کشیده‌شده، هیچ گریزی ازش نیست؛ حرارتِ اجاق‌گاز هم اضافه شده و کلافه‌اش کرده، اما چاره‌ای نیست... هود رو روشن می‌کنه تا شاید کمی از حرارت و بخار غذا رو بگیره...

صدای میثم مطیعی توی آشپزخونه پیچیده؛ برمی‌گرده سمت گوشی و صدا رو بلندتر می‌کنه تا توی هوهوی صدای هود گم نشه... 

 

پشت سر: مرقد مولا، روبرو: جاده و صحرا

بالخلف: مَرْقَد سَيِّدِنا (أمیرالمؤمنین) في المُقابِل: الطّريق والصَحْراء

 

بدرقه با خود حيدر (ع)، پيش‌رو، حضرت زهرا (س)

مُرافَقَة مع حيدر قُدُماً مع السَّيِّدَة الزَّهراء

 

اينجا هر كی، هرچی داره، نذر حسين (ع) كرده

الكُلُ هُنا يَفْدي بِكُلُ مايَمْلِك لِلحُسَين

 

هر ستونی كه رد می‌شيم، سيلِ جوونمرده

كُلَّما مَرَرْنا مَن عَمودٍ نَرى سَيْلاً من الشَّبابِ الشَّهم

 

توی بعضی گروه‌ها، بچه‌ها دارن از تبادل تجربیات‌شون میگن، از این در و اون در زدن‌هاشون برای عقب نموندن از این قافله‌ی عشق... اما... سکوت و بغض همون پاسخیه که به پیام‌ها‌شون میده...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

از آخرین باری که وجود خودش رو به‌دور از هر تصور و خیالی توی اون خاک دیده، از اون دعوتنامه‌ی یکهویی، از اون سفر خاصِ از آسمان خوانده‌شده‌ی بدونِ مقدمه‌چینی، سال‌ها می‌گذره، نکنه خواب بود؟! نکنه دیگه حتی خوابش رو هم نبینه... اشک‌ها امون نمیدن... نکنه این «دل‌خواستن‌ها» و «نشدن‌ها» نشان از ناب‌نبودنِ نیت‌ها داشته باشن؟!... نکنه اون «دل‌خواستنی» که نتیجه‌اش «شدن» میشه، چیز دیگری‌ست؟!...

ولی این ناامیدی‌ها خوب نیست؛ دوباره برمی‌گرده به همون تصورها... دوباره دل می‌بنده به همون امیدها...

گیر افتاده بین روزمرگی‌هایی که هرچی می‌گذره، تموم نمیشن، خواستن‌هایی که آلوده به هزار و یک بهونه‌اند، نرفتن‌هایی که توجیه از سر و روشون می‌باره و موندن‌هایی از جنس کلیشه‌ی «بازم قسمت‌مون نشد...»...

 

نَحْنُ أصْحابُ الشَّهامَة صامِدون حتّى القِيامَة

ما صاحبان شهامت و شجاعتيم و تا قيامت استوار خواهيم بود

 

إنّا كُلٌّ كالمَسامير لانُبالي بالمَلامَة

مانند ميخ‌هایی هستيم كه به هيچ سرزنشی توجه نمی‌كند (و ضربه‌ها فقط محكم‌ترش خواهد كرد)

 

رُغْمَ أنْفِك يا تَكْفيري إنَّ الحُسَيْنَ يَبْقى

ای تكفيری! به كوری چشم تو حسين (ع) جاويدان است

 

نَجْعَلُ بِكَفِّ العَبّاس أيامَكُم سَوْداء

و ما با دست عباس، روزگار شما را سياه می‌كنيم

 

به چشم‌های او نگاه می‌کنه؛ خسته و بی‌حال با چشم‌هاش لبخند می‌زنه؛ روزهایی از زندگی‌شون رو می‌گذرونن که بارِ روی شونه‌های یارش بیش از پیش سنگینه؛ برای یارش فقط باید مرهم باشه، برای یارش فقط باید همراه باشه، برای یارش فقط باید یار باشه و یاری برسونه...

دل‌خواستنی که می‌دونه دلِ یارش رو می‌لرزونه، بهتره که به زبون نیاد و تو تنهایی‌ها و خلوت توی دلش ثبت بشه... آقاش همه‌ی این‌ها رو می‌بینه، می‌دونه، می‌شنوه...

مثل همیشه و هرساله باید تصور کنه؛ باید خودش رو توی اون جغرافیا تصور کنه، نه بیشتر!... کی می‌دونه؟ شاید ذره‌ای از اون اقیانوس به‌حساب بیاد... همین امیدداشتن هم خودش غنیمته...

   

۱۲ ۰