صبح پای لپ‌تاپ نشسته بودم که چشمم افتاد به کتاب نگارش مهیاد که روی میز جا مونده بود؛ خیلی خودخوری کردم برای اینکه لحظه‌ی آخر کیفش رو خودم چک نکردم ببینم همه‌ی کتاب‌هاشو برداشته یا نه، ولی همزمان هم یه صدایی توی مغزم می‌گفت: «خب، در جهت مستقل باراومدن و وابسته‌نشدنش نباید هم کیفش رو تو چک می‌کردی؛ بعدش هم اشتباه خودش بوده و باید با نتیجه‌ی اشتباهش روبرو بشه؛ خودت هم کم از این اشتباه‌ها نکردی؛ بذار اونم اشتباه کنه، مگه چی میشه؟! حتی اگه چشمش گریون بشه و از نیاوردن کتابش استرس کل وجودش رو بگیره!»

وقتی رسید خونه، گفت: «خانم به ماهایی که کتاب نیاورده بودیم گفت که از انضباط‌تون کم می‌کنم!»

وقتی این جملات رو می‌گفت، به روی خودم نیاوردم و گفتم «مهم نیست، تو اولین بارت بوده! ولی باید سعی کنی دیگه تکرار نشه؛ برنامه‌ی روزت رو با دقت توی کیفت بذار» بعد درحالی‌که سعی می‌کردم همدلی کنم باهاش و همه‌ی حس‌های بدم رو پنهون کنم، بهش نگاه کردم و گفتم: «خیلی ناراحت شدی، نه؟» و اون لحظه تنها چیزی که توی چهره‌اش نبود، اضطراب و استرس بود، گفت: «نه بابا!» در واقع نتیجه می‌گیریم که حتی یه ذره هم با نتیجه‌ی اشتباهش روبرو نشد!! :/

بله از یه مادرِ کمی تا قسمتی کمال‌گرا بیشتر از این هم انتظار نمیره که بیشتر از خودِ بچه‌‌اش به‌خاطر مشکل و اشتباهی که براش پیش اومده، حرص بخوره ولی خوشحالم که با آگاهی ازش عبور کردم؛ ان‌شاءالله دفعات بعدی درجه‌ی حرص‌خوردنم هم کمتر میشه!

۷ ۰