وقتی دیر به دیر می‌نویسی، سخته دوباره کلمات رو کنار هم چیدن و نوشتن! 

ولی باید یه وقتی دوباره شروع کرد نوشتن رو؛ نوشتنی رو که توی لحظه‌های خوشی و غم باعث آرامشمون بوده و البته هســـــــــــــت...

خب، سال و حال نوتون مبارک :) 

طبق معمولِ سنوات اخیر، امسال هم شروع سال جدید با مریضی اعضای خانواده همراه بود که البته شدتش کم بود و می‌شد زیاد جدیش نگرفت ولی بالاخره حالمون گرفته شد، اونم با وجود ماه رمضون که دوست نداشتم بیخودی و الکی روزه‌ی قضا بیفته گردنم؛ که به‌جا آوردنش عجیب سخت و پیچیده میشه گاهی برام! ولی بازم الحمدلله...

همیشه عاشق حال و هوای بهارم، عاشق بنفشه‌ها و اطلسی‌های رنگ به رنگ توی خیابون‌ها، عاشق بازی ابر و باد توی پس‌زمینه‌ی آبی بی‌انتها که خیره‌شدن بهش بدجوری حال دلم رو خوب می‌کنه. الحمدلله...

نوروزِ پایتخت همیشه برام خاصه اما این سال‌های بعد از ازدواج، کم پیش اومده تهران باشیم و اغلب زادگاه آقای یار و پیش خانواده‌ش بودیم؛ البته اون شهر هم همیشه جزو دوست‌داشتنی‌هام بوده و هست و همیشه پر بوده از روزهایی که حسابی بهمون خوش گذشته، مخصوصاً به بچه‌ها؛ الحمدلله...

امسال به خاطر شب‌های قدر تصمیم گرفتیم بعد از این شب‌ها بریم اونجا و مراسم مسجد محله‌ی خودمون رو از دست ندیم؛ بچه‌ها هم خداروشکر حسابی با مسجد و مسجدی‌ها رفیقن؛ مهنام برای شب‌های قدر مسئولیت‌هایی توی مراسم مسجد به عهده داشت و دوست داشت کنار دوستاش این شب‌ها رو بگذرونه؛ گوش شیطون کر، چند تا از روزه‌هاشو هم بدون اینکه اذیت بشه، گرفته (مورد داشتیم تا دم اذون افطار داشته فوتبال بازی می‌کرده!!!) الحمدلله...

الانم روزهای پایانی ماه رمضون رو کنار خانواده‌ی آقای یار می‌گذرونیم؛ امسال تعطیلات هم حسابی به نفع آقای یاره و حسابی دلی از عزا درمیاره و ان‌شاءالله یه استراحت عالی می‌کنه قبل از شروع دوندگی‌های سال جدید! الحمدلله...

راستش روزها و ماه‌های پیش‌رو برام مبهمه، زندگی‌مون همیشه پر بوده از پیچ‌های تندی که اونطرفش رو نمیشه دید و تو یه ترسی ته دلت رو می‌لرزونه و شروع می‌کنی به ذکر گفتن و امیدواری به رحمت بی‌انتهاش، دوباره داریم می‌رسیم به اون پیچ تنده! پیچ تندی که نمی‌ذاره درست برنامه‌ریزی کنم و بدونم باید چیکار کنم؟! اما دلم روشنه به روزهایی که انتظار هممون به سر بیاد، به روزهایی که برق شوق توی چشمای هممون بنشینه، به روزهایی پر از خستگی ولی درعین‌حال پر از نشاط، به روزهایی که شاید قسمت شد و دوباره طعم مادرشدن رو چشیدم، به روزهایی که شاید قسمت شد و خونه‌دار شدیم، به روزهایی که زندگی شغلی آقای یار پر از نشاط و رضایت‌خاطر باشه یا به قول اون پیرمرد فروشندهه با چهره‌ای نورانی توی بازار رضای مشهد، چندین سال پیش، که بهش التماس دعا گفتیم و بی‌مقدمه به آقای یار گفت: «ان‌شاءالله کار کم‌زحمت با روزی زیاد قسمتت بشه.» البته بگذریم که همیشه توی جمله‌ی این دعا جای کم و زیاد برعکس بوده :)))) بازم الحمدلله...

 

چشم‌ها پرسش بی‌پاسخ حیرانی‌ها
دست‌ها تشنه‌ی تقسیم فراوانی‌ها
با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغ‌های دل ما، جای چراغانی‌ها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سروسامانی‌ها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل‌افشانی‌ها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل‌ها و غزلخوانی‌ها
سایه‌ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی‌ها
چشم تو لایحه‌ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی‌ها

«قیصر امین‌پور»

۶ ۰