دل تو دلم نبود...

- یعنی آقای یار می‌خواد به بچه‌ها چی بگه؟! چه واکنشی نشون میده؟!

خودمم می‌فهمیدم که از قیافه‌ام کاملاً پیداست تو دلم چه خبره، واسه همین نگاهم رو از همه می‌دزدیدم... انگار تو دلم رخت می‌شستن؛ از طرفی از اون دروغ واضحی که مهیاد تو چشمام زل زده بود و گفته بود و از طفره‌رفتن‌های مهنام دلم آشوب بود و دوست داشتم به بهترین شکل مدیریت بشه و سرسری ازش نگذریم، از طرف دیگه نگران واکنش آقای یار و عواقبش و تنبیه احتمالی بچه‌ها توسط آقای یار بودم و دوست داشتم این قضیه بدون درد و خونریزی! فیصله پیدا کنه...


مهنام و مهیاد با پسرعمو و دخترعمه‌شون که سن‌شون بیشتره، مشغول دانلود یه بازی کامپیوتری بودن تا دسته‌جمعی باهم بازیش کنن، دو سه باری نسخه‌ی اشتباهی از اون بازی رو دانلود کرده بودن و به درِ بسته خورده بودن...

این وسط چند گیگ ناقابل! از اینترنت پدر همسر مصرف شده بود. آقای یار وقتی فهمید، گفت اگه بازم اشتباهه و باز نمیشه، دیگه دوباره دانلودش نکنید، همین‌طوری بیخودی دارید اینترنت مصرف می‌کنید...

پسرعموشون گفت من خودم بسته‌ی اینترنت می‌خرم و دوباره از منبع دیگه‌ای دانلود می‌کنیم!! خب مشخصه که آقای یار دوباره مانع‌شون شد و گفت مسئله پولش نیست، چه فرقی می‌کنه؟! اینترنتِ باباجون (پدر همسر) از بسته‌‌ای که می‌خوای بخری ارزون‌تر هم درمیاد ولی این‌ کار درست نیست، تازه اگه دوباره از منبع جدید دانلود کنید و اجرا نشه چی؟! چندبار دیگه می‌خواید امتحان کنید؟! 

گذشت و بچه‌ها به بازی اسم‌فامیل دسته‌جمعی روی آوردن و مشغول بازی شدن... ما بزرگ‌ترها هم حاضر شدیم بریم عیددیدنی، خونه‌ی یکی از اقوام همسر...

وقتی برگشتیم، بچه‌ها در حال بازی با بازیِ کامپیوتری مذکور بودن؛ با خوشحالی و آب و تاب از تغییر تنظیمات بازیِ مذکور تعریف کردن و گفتن که یه تغییرات جزئی توی تنظیمات بازی‌ای که دانلود کرده بودیم، ایجاد کردیم و درست شد و حالا داریم بازی می‌کنیم!

بدون فکر قبلی، همین‌طوری به مهنام گفتم (بچه‌های دیگه اونجا حضور نداشتن) چه خوب که بازیه درست شد، چه جوری فهمیدین تنظیماتش رو باید دستکاری کنید؟! دیدم نگاهشو ازم می‌دزده و با توپش ور می‌ره و میگه: «آره دیگه... موقعی که پسرعمو درستش کرد من نبودم، دستشویی بودم!!»  

با این طرز جواب‌دادن مهنام و طفره‌رفتنش، شمّ مادرانه‌ام تا ته ماجرا رو فهمیده بود... گفتم نکنه دوباره دانلودش کردید و مهنام فقط خندید و رفت...

این پسر هیچ‌وقت بلد نیست چیزی رو ازم پنهون کنه؛ قشنگ از نگاهش می‌خونم؛ نه‌تنها دلش نمی‌خواد چیزی رو پنهون کنه بلکه چشماش هم عین یه آینه درونیاتش رو بهم نشون میده... ولی بابت مهیاد گاهی نگران میشم، انگار گاهی بدش نمیاد زیرزیرکی چیزی رو ازمون پنهون کنه واسه همین بدجوری دل‌نگرانشم و به توجه و محبت و رفاقت بیشتری نیاز داره...

اومدم توی اتاق، مهنام و مهیاد باهم بودن و پسرعموشون توی اتاق دیگه‌ای مشغول تلفن‌حرف‌زدن بود، رو به مهیاد پرسیدم بازی رو دوباره دانلود کردین؟! می‌خواستم ببینم چی جواب میده؟! با بی‌خیالی گفت: «نههههه... تنظیماتش رو درست کردیم.» مهنام نگاه معناداری به مهیاد کرد و خندید...

دیگه ماجرا رو فهمیده بودم و نیاز به توضیح بیشتری نبود؛ ناراحتی خودم رو بابت راست‌نگفتن‌شون ابراز کردم و گفتم کار اشتباهی کردید، حتی اگه نتیجه‌اش خوب بوده باشه این وسط به من و بابا دروغ گفتید و این قرارمون نبوده... ولی خیلی کشش ندادم و اتاق رو ترک کردم...


نمی‌دونستم عکس‌العمل درست چیه؟! الان باید به آقای یار بگم؟! بعداً بگم؟! به روی خودم نیارم؟! بیارم؟!

چقدر مهیاد راحت دروغ‌گفتن رو یاد گرفته... می‌ترسم... توی سن بدیه... اگه یاد بگیره به‌راحتی می‌تونه گول‌مون بزنه و ما هم چیزی نفهمیم چی؟! 

اگه آقای یار برخورد پدرانه‌ی تندی باهاشون کنه؟! اگه جلوی بچه‌های دیگه احساس خردشدن کنن؟! 

اگه به آقای یار بگم و بچه‌ها حس کنن دیگه نمیشه به من اعتماد کنن چی؟! نکنه باید طور دیگه‌ای برخورد کنم؟! 

خدایا عکس‌العمل درست توی این وضعیت چیه؟! گاهی تربیت بچه‌ها به پیچیده‌ترین و سخت‌ترین کار دنیا تبدیل میشه...


به نظر اتفاق پیچیده‌ای نمیومد ولی برای من مهم بود؛ گاهی پیش‌پاافتاده‌ترین اتفاقات هم جزو مهم‌ترین و ریشه‌ای‌ترین اتفاقات زندگی یه بچه هستن... حس می‌کردم این ماجرا می‌تونه حکم همون خشت اولی باشه که دیوار تربیت و نهادینه‌شدن روراستی با والدین می‌تونه بر طبقش بره بالا...

طاقت نیاوردم بذارم آخرشب توی خلوت به آقای یار بگم؛ تا دیدم بچه‌ها رفتن توی حیاط و مشغولن، نشستم پیش آقای یار و ماجرا رو گفتم... خیلی ناراحت شد و می‌خواست از اون بازی محروم‌شون کنه، شاید هم تنبیه‌های سخت‌تر! شرایطی پیش نیومد تا درست باهاش حرف بزنم و ببینم چیکار می‌خواد بکنه باهاشون، برای همین دلم آشوب بود و نمی‌دونستم چی می‌خواد پیش بیاد...

دیدم وقتی بچه‌ها از حیاط اومدن، آقای یار پسرِ برادرش رو یواشکی صدا زد توی اتاق و باهاش حرف زد... پسر خیلی خوب و منطقی و سربه‌راهیه، توی سن نوجوانیه ولی ارتباط باهاش پیچیدگی خاصی نداره و راحت میشه با دلیل و منطق باهاش حرف زد و اونم قبول می‌کنه...

نمی‌دونم چی گفت بهش ولی راضیش کرده بود که به بچه‌ها بگه بریم اصل ماجرا رو به باباتون (یعنی آقای یار) بگیم که ما بسته‌ی اینترنت جدید خریدیم و بازی رو با اون دوباره دانلود کردیم...

نباید توی ذهنشون می‌موند که مامان و بابامون رو دور زدیم و به خواسته‌مون رسیدیم! از طرفی بچه‌ها هم حرف‌شنوی زیادی از پسرعموشون دارن و رو حرفش حرف نمی‌زنن!

چند دقیقه بیشتر نگذشته بود دیدم بچه‌ها دور آقای یار حلقه زدن و برای گفتن اصل ماجرا دارن از هم پیشی می‌گیرن؛ آقای یار هم با مهربونی و نرمش باهاشون حرف می‌زد و محرومیت و تنبیهی در کار نبود...

بیخودی دلم آشوب بود، بیخودی نگران بودم، آقای یار برخلاف بعضی اوقات که یکهو تندی می‌کنه (اونم شاید بعضی وقت‌ها لازمه دیگه) قضیه رو خوب و عالی جمعش کرد و آسیبی به کسی وارد نشد... چقدر فکر و خیال کرده بودم...

قراره دوباره توی خلوت با مهنام و مهیاد صحبت کنه تا این اتفاق دوباره تکرار نشه، بچه‌ها نباید از روی ترس از واکنش والدین چیزی رو از اون‌ها پنهون کنن، عادت به این کار آسیب‌های زیادی توی آینده می‌تونه داشته باشه...

رفاقت با بچه‌ها و نگاه به دنیا از دید اون‌ها به حرف آسون ولی به عمل گاهی نشدنی به‌نظر می‌رسه...

خدایا خودت کمک‌مون کن...

۸ ۰