حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

سوگواری به لطف پخش زنده!

+ ۱۳۹۹/۵/۳۱ | ۱۶:۱۲ | آرا مش

وقتی در تلویزیون، تصویر جمعیت کثیری را، مثلاً در ایام محرم سال های گذشته، می بینم، با خودم می گویم: چه دورانی بود! خیل جمعیت به این راحتی درکنار هم بدون هیچ قید و شرط یا بدون هیچ هراسی به عزاداری مشغول می شدند؟!

ما هم در این خیل جمعیت به راحتی گم می شدیم!

باکی نداشتیم از حذف فاصله های اجتماعی! 

ماسکی دست و پا گیر بر صورتمان جاخوش نکرده بود!

الکل به دست نبودیم و اینقدر وسواس به خرج نمی دادیم!

دلمان پر می کشید برای غذاهای نذریِ آقایمان که یکدفعه و بی برنامه قسمتمان می شد و تا قیمه ی امام حسین (ع) را نچشیده بودیم انگار چیزی کم داشتیم!

یادم می آید تمام عشقمان همراهیِ بچه ها در این ایام بود نه اینکه از ترس در اجتماع بودنشان و سختیِ رعایت نکات بهداشتی برایشان، ترجیح دهیم که خانه نشین باشند!

چه نعمت ها در بر داشتیم و قدرشناس نبودیم...

حالا تنها و غریب کنج خانه هایمان به لطف پخش های زنده! به سوگواریت می نشینیم حسین (ع)...

قبولمان کن...

روضه آب

+ ۱۳۹۸/۶/۱۰ | ۰۴:۴۴ | آرا مش

 

دلم می خواست که به مجلس عزاداری آقا بروم؛ دست خالی بروم ولی دست پر برگردم...

اشک بریزم و گرد و غبار و سیاهیِ دل را به این اشک ها بزدایم و دلِ کدورت گرفته را با دلی چون آیینه جایگزین کنم...

دودل بودم که با بچه ها بروم یا نه...

آخر با بچه که نمی شود در حال و هوای نوحه ها و سینه زنی ها ماندگار بود؛ مدام حواست پرت می شود!

ولی بالاخره رفتم...

تا حالِ گریه ام می رسید و می خواستم خالی شوم؛ کودکم درخواست خوراکی می کرد؛ دستش را پر می کردم از خوردنی های مختلف؛

دل می سپردم به صدای نوحه خوان، منتظر می ماندم تا اشک ها از راه برسند.

این اشک ها هم انگار سرِ ناسازگاری دارند با من، انگار با این سیاهیِ دلم باید راه دور و درازی را بپیمایند!

تا می آمدم که آماده شوم برای استقبال از اشک ها، کودکم این بار از سر و کولم بالا می رفت؛ گویا حوصله اش سر رفته بود و دلش بازی طلب می کرد!

چاره ای نبود؛ اسباب بازی هایش را به او دادم و کمی با او بازی کردم. تا دیدم انگار سرگرم است و کاری با من ندارد یواشکی برگشتم به حال و هوای خودم، به زانوی غم بغل گرفته ی خودم با این امید که در این حال و هوا بمانم و بیرون نیایم.

چیزی نگذشته بود که کودکم با نگاهی ملتمسانه که به چشمانم دوخته بود، آب می طلبید آب آب آب...

جگرم آتش گرفت؛ این خودش یک روضه ی به تمام معنا بود؛

کجایی ای دل؟ دنبال چه حال و هوایی هستی؟ اشک ها کجایید؟ کدام روضه بهتر از این می تواند جاریتان کند؟!

"شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و آب"

ببارید و ببارید و امانم ندهید...

حریم دل
about us

* اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
* نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
* گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...
* روزگاری قلم به دست گرفتم و داستان‌هایی خیالی با الهام از واقعیت اینجا ثبت کردم که برای جلوگیری از کپی‌برداری‌های بدون اجازه، رمزدار شدند؛ اگر دوست دارید این داستان‌ها را بخوانید، رمزشان تقدیم می‌شود...