دلم می خواست که به مجلس عزاداری آقا بروم؛ دست خالی بروم ولی دست پر برگردم...

اشک بریزم و گرد و غبار و سیاهیِ دل را به این اشک ها بزدایم و دلِ کدورت گرفته را با دلی چون آیینه جایگزین کنم...

دودل بودم که با بچه ها بروم یا نه...

آخر با بچه که نمی شود در حال و هوای نوحه ها و سینه زنی ها ماندگار بود؛ مدام حواست پرت می شود!

ولی بالاخره رفتم...

تا حالِ گریه ام می رسید و می خواستم خالی شوم؛ کودکم درخواست خوراکی می کرد؛ دستش را پر می کردم از خوردنی های مختلف؛

دل می سپردم به صدای نوحه خوان، منتظر می ماندم تا اشک ها از راه برسند.

این اشک ها هم انگار سرِ ناسازگاری دارند با من، انگار با این سیاهیِ دلم باید راه دور و درازی را بپیمایند!

تا می آمدم که آماده شوم برای استقبال از اشک ها، کودکم این بار از سر و کولم بالا می رفت؛ گویا حوصله اش سر رفته بود و دلش بازی طلب می کرد!

چاره ای نبود؛ اسباب بازی هایش را به او دادم و کمی با او بازی کردم. تا دیدم انگار سرگرم است و کاری با من ندارد یواشکی برگشتم به حال و هوای خودم، به زانوی غم بغل گرفته ی خودم با این امید که در این حال و هوا بمانم و بیرون نیایم.

چیزی نگذشته بود که کودکم با نگاهی ملتمسانه که به چشمانم دوخته بود، آب می طلبید آب آب آب...

جگرم آتش گرفت؛ این خودش یک روضه ی به تمام معنا بود؛

کجایی ای دل؟ دنبال چه حال و هوایی هستی؟ اشک ها کجایید؟ کدام روضه بهتر از این می تواند جاریتان کند؟!

"شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و آب"

ببارید و ببارید و امانم ندهید...