کنار پنجره‌ی اتاق ایستادم و به میوه‌های درخت کاجی که کلی تلاش کرده تا خودشو به این بالا برسونه، زل زدم؛ بعضی‌هاشون خشک و قهوه‌ای اما بعضی سبز و جوانن و این یعنی هنوزم داره برای رشد تلاش می‌کنه و بالا میره...

اون دورتر گنبد سبزرنگ مسجدی پیداست که پرچم روی اون تکون می‌خوره، با اینکه آفتاب پهنه اما نسیم کم‌جون خنکی می‌وزه، کولر خاموشه و گرم نیست... 

میرم سراغ اتاق بچه‌ها تا باقی کارها رو انجام بدم، با یادآوری حرفای صبح آقای یار درباره‌ی خونه‌ی جدید، یکی زیر گوشم میگه: «به هیچ چیزِ این دنیا دل نبند!»


+ خدایا بازم شکرت :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سرش حسابی شلوغه این روزها، هزارتا فکر مختلف و هماهنگی‌های متفاوت توی سرش چرخ می‌خوره، کلی کار کاملاً متفاوت از هم رو باید سروسامون بده...

بابت موضوعی پای تلفن حرفی میزنه و منم با یکم تغییر در حرف اولیه‌اش فقط به این دلیل که شاید به نتیجه‌ی مطلوب خودمون نزدیک‌تر بشیم، پشت‌‌بندش نظر خودمو میگم ولی مغزش پُرتر از این حرف‌هاست که بتونه راجع به حرف و نظر من هم فکر کنه یا اصلاً بخواد بدونه که برای چی جمله‌ای که او گفته رو موقع تکرار کردن تغییر میدم و همون چیزی که او میگه رو نمی‌پذیرم... «باشه‌»ای میگم و بعد از خداحافظی قطع می‌کنیم...

دلخور میشم... به خودم حق میدم و وقتی دارم برنج‌های آبکش شده رو توی قابلمه می‌ریزم، همین‌طور گفتگو‌های ذهنی به سرم هجوم میارن و کاملاً مسلح روبروم صف‌آرایی می‌کنن تا یکی‌یکی بیان جلو و روحم رو تیربارون کنن... اما من... من مطمئنم که این توانایی رو دارم که آگاهانه نذارم این اتفاق بیفته...

گوشی رو برمی‌دارم که پیامی بهش بدم و تلاش می‌کنم کلامم حالت درددل به خودش بگیره نه غرغر و تشر! ولی توی پاسخِ پیامم، او شرایط قاراشمیشِ این روزهای خودش رو پیش میکشه و حقی به من نمیده و این منم که باید او رو درک کنم... انگاری اون‌جوری که من می‌خواستم پیش نرفته، آخه می‌دونید، قبلش رویا بافته بودم که بعد از پیامم شاید دلجویی کنه ازم... پاسخی به پیامش نمیدم و ترجیحم سکوته... گوشی رو می‌ذارم کنار و میرم سراغ باقیِ کارها...

یکم می‌گذره و می‌بینم لحظه‌ای گذشته و انگار از اون فضا بیرون اومدم و دیگه نذاشتم این گفتگوهای ذهنی پروبال بگیرن... یکمم بهش حق دادم و وقتی با خودم بی‌طرفانه حرف‌ها رو مرور کردم دیدم خب بیراه هم نمیگه و ته حرفش همون منطقی رو داره که همیشه توی نظراتش داشته و شنیدم... ولی من گاهی بدون درنظر گرفتن نگاه کلی‌نگرانه‌ی او (خصوصیت بارز آقایون!)، گیر میدم به جزئیاتِ بی‌اهمیت (خصوصیت بارز بانوان!) و یه جوری نظرمو بیان می‌کنم که خلاف جهت نظر او نشون داده میشه و همین میشه مایه‌ی اختلاف... درصورتی که نظر من هم همون بوده و اونو رد نکردم فقط جزئیات بی‌اهمیت رو بولد کردم، همین...

من به خودم فرصت دادم و انتظاراتم رو از او کم کردم، تلاش کردم از زاویه‌ی دید او و فکرمشغولی‌های ریز و درشتِ این روزهای او به قضیه نگاه کنم‌...

حالا وقتشه برم با یه پیام حاکی از محبت بهش بگم که دوستش دارم❤️

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 دستانم به آرامی روی نُت‌های زندگی فرود می‌آیند 

زندگی نواخته می‌شود 

و من در میانه‌ی نغمه‌ی پرشور زندگی 

سرود یکتایی‌ام را سر می‌دهم

امید در چشمانم حلقه می‌زند 

و پروانه‌وار به سوی نور به پرواز درمی‌آیم

گاه سبکبارم و در اوج 

و گاه وزنه‌ای بسته به پایم، به قعر می‌کشاندم 

حقیقت این است 

که پرواز در میانه‌ی نغمه‌ی پرشور زندگی ادامه دارد...


+ شعرگونه‌ای از خودم

توی این روزها و شب‌های گرم که دیگه بهار داره خداحافظی می‌کنه، چقدر غذاهای حاضریِ خنک که پختنی نیستن، می‌چسبن و چقدر دلپذیره که آقای یار و بچه‌ها استقبال می‌کنند و یکی از نعمات بیشمار زندگیم اینه که هیچ‌وقت گیرِ اینکه شام چی بپزم نیستم و فقط گاهی گیرِ اینم که ناهارو چه کنم؟!😏 (همین خودش گاهی کلی سردرگمی میاره!)

خلاصه اینکه خیلی از این شب‌های پیش‌رو رو با نون و پنیر و هندونه، نون و پنیر و گوجه و خیار، نون‌ و پنیر و سبزی و این‌جور چیزا سر می‌کنیم و مخصوصاً این روزها با مشغله و گرفتاری‌ها و از اون بیشتر فکرمشغولی‌های زیادی از حدم، این مورد به شدت خوشاینده برام.

امیدوارم فکر نکنید که من تنبل و راحت‌طلبم، خیر، حتی اگر اینطور فکر کنید من خودم می‌دونم که همچین آدمی نیستم و فقط این شرح مختصری بود از عادات و سبک زندگی‌ای که از اتفاق به نفع خانوم خونه است!!! :))

می‌خواستم به گازم که یه هفته‌ای میشه تمیزش نکردم و مدام به بهونه‌های مختلف به تعویق مینداختمش و دیگه کلاً باهام قهر کرده بود، یه صفایی بدم و دلش رو بدست بیارم! که بادمجون‌های غوطه‌ور در آب‌نمک بهم چشمک زدن و آهسته گفتن: «می‌دونی که موقع سرخ کردنمون حسابی گاز کثیف میشه، پس مارو سرخ کن بعد به گازت صفا بده و از دلش دربیار!» 

خرسند شدم از این تذکرِ بادمجونا که گازو اون‌موقع تمیز نکردم و بعد از اینکه بادمجونا رو حسابی خشکوندم، شروع کردم به اینکه دونه دونه بادمجون‌ها رو توی ماهیتابه بندازم...

نمی‌دونم این چه سرّیه که هروقت گاز رو تمیز می‌کنم دقیقاً همون روز یه اتفاقی میفته که حسابی کثیف میشه به این صورت که درست بعد از برق انداختنِ جناب گاز، یا غذا سر میره، یا روغن موقع سرخ کردن می‌پاشه بهش یا موقع کشیدنِ غذا، مقداریش میریزه روی گاز!!! و این اتفاق‌ها دقیقاً وقتی گاز کاملاً تمیزه و دارم از دیدنش لذت می‌برم، میفته! 

این اتفاق اونقدر این سال‌ها برام تکرار شده که کم‌کم داره منو از حقیقت داشتنِ قانون مورفی می‌ترسونه :|


+ البته که مانیفستِ بدبینی یا همون قانون مورفی می‌تونه کاملاً درست باشه چون من به قدرت ذهن آدمی ایمان دارم :))

+ مراقب ذهنمون باشیم و مثبت فکر کنیم! 

امروز ظهر وقتی از مدرسه‌ی کلوچه برمی‌گشتم گاری سبزی‌فروشی رو گوشه‌ی خیابون دیدم و منی که همیشه سبزی‌ها بهم از دور چشمک می‌زنن، نتونستم مقاومت کنم و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتگوی ذهنی به سمتش کشیده شدم. 

یکی توی سرم می‌گفت «حالا وسط اینهمه کااااارِ نکرده، می‌خوای بشینی سبزی هم پاک کنی، فقط همینت مونده!» اون یکی می‌گفت «حالا یه کاریش می‌کنم!» 

بعد از خواب دلچسب بعدازظهر درحالی‌که باد از پنجره سرک می‌کشید، یه گوشه‌ای بساطش رو پهن کردم و شروع کردم به سریع پاک کردنش، نمی‌دونم چرا توی سبزی پاک کردن کند هستم و دلم می‌خواد دونه به دونه برگ‌ها رو جدا کنم نه مثل بعضیا دسته‌ای! و اینطوره که یکم طول می‌کشه کارم!

خلاصه که برای شام سبزی‌ها آماده است و منی که تا همین چند دقیقه پیش بابت موضوعی دمق بودم یه لحظه دیدم چه کیفی دارم می‌کنم با دیدن این ترکیب رنگ سبز و بنفش جذاب و دوست‌داشتنی و حالم یکهو زیر و رو شد اونم فقط به این خاطر که همه‌چیزو از ذهنم خالی کردم و فقط به همین لحظه‌ای که توشم توجه کردم و بس... حیفم اومد ازش نگم 😊


+ توجه به زندگی در لحظه و تمرین و یادآوریش هرچند گاهی سخت میشه ولی معجزه می‌کنه و الان به چشمم یه نمونه‌اش رو دیدم... یادم نمیره این اصل چه معجزه‌وار تو بهترین زمان وارد زندگیم شد و تلاش کردم براش

+ خوره‌‌ی نوشتن پیدا کردم :|

🍀 یه عالمه کارِ نکرده دارم و با اینکه صبح هم زود از خواب بیدار شدم ولی همین‌طوری به بطالت می‌گذرونم و سرخوشم و سراغ کارهای تلنبار شده نمیرم و حتی قید پختن ماکارونی رو می‌زنم و به وعده‌ی شام موکولش می‌کنم و برای ناهار به املت بسنده می‌کنم! روزگار هم دستش رو زده زیر چونه‌اش و با لبخند شیطانیش نگام می‌کنه و میگه: «همین‌طوری خجسته‌وار ادامه بده آرامش بانو، خیالی نیست، دارم برات!!!»😎

 

🍀 کلوچه می‌خواد برای روزنامه‌پیچی و کارتن کردنِ وسایل بهم کمک کنه که مطلبی توی روزنامه‌ی زیر دستش می‌بینه و نظرش جلب میشه و شروع میکنه به خوندنش، فندق نگاش می‌کنه و میگه: «کلوچه مگه تو بابای خونه‌ای که روزنامه می‌خونی؟!» والا یادم نمیاد آقای یار تاحالا روزنامه دست گرفته باشه و این بچه دیده باشه؛ نمیدونم چه جوری این ذهنیت رو بدست آورده که باباها روزنامه‌خوان هستن؟! البته می‌دونماااا کار، کارِ تلویزیونه مطمئناً...

 

🍀 پاش در یه حرکت ناشیانه خورد به لبه‌ی میز و زخم شد درحدی که خون می‌چکید ازش😒 خلاصه بستم براش، کلوچه رو میگم. امروز که تقریباً بیست‌وچهار ساعت از بسته بودنش می‌گذره بهش میگم: «بیا برات بازش کنم، زخم هوا بخوره زودتر خوب میشه‌ها» میگه: «نه، نه، نه، من همینطوری راحتم، ببین اصلاً کپسول اکسیژن بهش وصله انگار از بس هوا داره می‌خوره!!»😐 البته می‌دونم فقط به این خاطره که دلِ دیدن زخمش رو نداره و قالب تهی می‌کنه و خیلی حساسه و جالب اینه که این خصلتش درست نقطه‌ی مقابل فندقه که از کلوچه کوچیکتره!

 

🍀 ممنونم ازت که هستی با آروم بودنت، با تدبیرت، با حمایتت، با فکرای خوبت حتی اگر کمک‌های یدی‌ات این روزا کم‌رنگ باشه که اونم به دلیل مشغله‌ی زیادته، ولی بازم همه‌جوره ممنونتم یار❤️

 

نیمه‌شب گذشته، پنجره رو نیمه‌باز می‌ذارم، یه زیردری (دقیقاً نمی‌دونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و می‌ترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شب‌ها شیطنتش گل می‌کنه و از باز بودنِ پنجره‌ها تو این فصل سوءاستفاده می‌کنه و سرک می‌کشه داخلِ خونه‌ها و ما هم تشنه‌ی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید می‌گیریم!

سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشین‌هایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش می‌ندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتی‌ها هم نمی‌شکنه!!

و چقدر لذت‌بخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همه‌ی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر می‌کنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگه‌ای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتناب‌ناپذیر...

هرچند سخته دل‌کندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو می‌شناسی که همیشه‌ی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همه‌ی اون افکار منفی رو رها می‌کنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت می‌سازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی می‌کنه و این تویی که با این افکار ازش عقب می‌مونی؛ آره اون میره و تو جا می‌مونی...

پس حالا ریزریز ذوق می‌کنم از رنگ دیگه‌ای که روزگار می‌خواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...

هنوز سکوت غالبه و ترک‌های ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها با پوست و گوشت و استخونم دارم لمس می‌کنم که خودِ ما مردم بهمدیگه رحم نداریم، چه جاهایی رفتم، چه زندگیایی رو دیدم، چه خونه‌هایی رو دیدم و آه از نهادم بلند شد، خدا می‌دونه...

نمی‌دونم چی توی من می‌دیدن که می‌نشستن به درددل درحالی که من فقط بازدیدکننده‌ی ملکی بودم که صاحب‌خونه‌اش کرایه رو چندده برابر کرده و بنده‌های خدا با چه مشکلاتی مجبور شده بودن از اونجا بلند بشن...

یه جا بود که رسماً من و آقای یار پامون رو که از درِ خونه بیرون گذاشتیم، زدیم زیر گریه دوتایی، از بس وضعیت خونه و آدماش اسفناک بود و چقدر مشکل داشتن این خونواده، دلم به تنگ اومد از پدر بیماری که نمی‌تونست خرج زن و بچه‌اش رو بده، زنی که چهره‌اش تو جوونی شکسته بود و خرجش رو پسر جوونش میداد و دختر جوونی که از آرزوهاش گذشته بود بعد صاحب‌خونه خیلی قشنگ بی‌اینکه بخواد خرجی برای خرابی‌های مسلّم خونه بکنه، پرمدعا پول خون باباشو گذاشته برای کرایه!!! تازه خیلی زیبا بازارگرمی هم می‌کنه که دو سه نفر دیگه هم ملک رو دیدن و می‌خوان، اگه می‌خواید زودتر قطعی کنید!!! تو دلمون گفتیم: «تو بمان و دِگران، وای به‌ حالِ دِگران!» 

خدایا خودت دست گرفتارها رو بگیر...

چقدر تلخیِ این آهنگ دلنشینه، چقدر زندگیش کردم و زندگیش کردیم این سال‌ها و این روزها به شکل‌های مختلف:

ما غنیمت‌های بی‌رویای این جنگای سردیم

زندگیمون کو؟ ببین ما کشته‌های بی‌نبردیم

بی‌خبر از حال هم، آواره‌ی دنیای دردیم

ما واقعاً باهم چه کردیم؟!...

 

پر از شلوغی و برو و بیام این روزها... 

گاهی صبرم ته می‌کشه و گاهی هم اوج صبوری و بردباری‌ام... 

گاهی التماس به درگاهش برای اینکه دستمو ول نکنه و گاهی هم مثل بچه‌ای هستم که مطمئنه دستش تو دستِ بزرگ‌ترشه و مسیری رو باهم می‌دَوَن، سرخوش و پر از حسای خوبم و می‌دونم حواسش بهم هست...

اون وقتایی که پر از امیدم و جا نمی‌زنم و در عینِ بسته بودنِ درهای پیشِ‌روم بازم ادامه میدم، شنیدنِ خستگی‌ها و ناامیدی‌ها از زبونِ آقای یار برام سخت میشه اما باید کنار هم باشیم، به همدیگه دست برسونیم و همدیگه رو بالا بکشیم تا از این مسیر که اینجاش شکل یه کوهِ عمود رو به خودش گرفته، عبور کنیم...

ممکنه گاهی دستمون خسته بشه و کم بیاریم یا حتی بلغزیم و بیفتیم اما طنابمون ما رو معلق نگه می‌داره و حفظمون می‌کنه تا دوباره تعادلمون رو بدست بیاریم و به مسیر برگردیم... این طناب همون امیدیه که توی دلمون روشنه...

امیدوارم بالای قله که رسیدیم، خستگی‌ها باعث نشه لذت از منظره‌ی بینظیر رو از دست بدیم و یادمون نره که بعد از اینهمه خستگی منظره‌ی بینظیری منتظره تا قاب چشمان ما بشه... 

امروز از اون روزهای نمودار سینوسی بود! 

دمی بالای بالا و دمی پایینِ پایین...

برعکسِ دیروز که اونقدر نمودارم رفته بود توی بازه‌ی منفی‌ها که دیگه نمود جسمی هم پیدا کرد و نیاز شد که دست به دامانِ درمان بشم!

امروز اما جور دیگه‌ای رقم خورد...

یه موقعی کنار بند رخت که لباس‌ها رو پهن می‌کردم یهو زانوهام شل شدن و همونجا نشستم روی زمین و هق‌هق گریه سر دادم و موقعی دیگه توی آینه به خودم لبخند زدم، لوبیاپلوی خوشمزه‌ای درست کردم و با سالاد شیرازی از خانواده‌ام پذیرایی کردم... 

و من خودمو برای اون پایینِ پایین بودن‌هام سرزنش نمی‌کنم و خوب هم می‌دونم اون بالای بالا بودن هم همیشه موندنی نیست...

باید دیگه یاد گرفته باشم که زندگی تناوب همین بالا و پایین‌هاست... 

حالا شبه و من آرومم، آرومِ آروم مثل همون تکه برگی که از درخت جدا میشه و میفته در مسیر رود و بی هیچ تقلایی جلو میره، بی هیچ تقلایی... به امید ثبات‌قدم

امید ته قلبم نمی‌ذاره فشاری که این روزا تحمل می‌کنم زیادتر از حد بشه، شرایط سختی ممکنه پیش روم قرار بگیره ولی همه‌چیز برام عادیه هنوز و دارم تلاش می‌کنم که خیلی به افکار منفی اجازه‌ی جولان ندم و این درست نقطه‌ی مقابل چیزیه که هفته‌های گذشته بابت موضوعی تجربه کردم... اون عدم پذیرش، تقلا، دست‌وپا زدن چقدر آزارم داد...

آدمی همش درحال تغییر و پوست‌اندازیه... به امید پروانه شدن...

یه وقتایی مثل الان پر از حرفم ولی نمی‌دونم چی باید بگم، دلم پره و با یه تلنگر چشمه‌ی اشکام جاری میشن... تا همین صبحم خوب بودم و با انرژی ولی یهو مثل نمودار بورس میفتم روی دور ریزش!! میفتم توی دور باطل چه کنم چه کنم...

اینجور وقتا خیلی تلاش و تقلا می‌کنم دستاویزی پیدا کنم برای غرق نشدن و فقط تورو پیدا می‌کنم، چه خوب که همیشه خود ارحم‌الراحمینت به دادم می‌رسی و دوباره همه‌چیز برام عادی میشه... 

اینکه امید دارم به رفع گرفتاری‌ها و باز شدن گره‌ها، اینکه می‌دونم حتماً خیر و حکمتی نهفته‌ست در اتفاقاتی که کنترلش از دستمون خارجه، اینکه می‌دونم هستی، می‌بینی، می‌شنوی و می‌دونی و منه حقیر رو محکم توی آغوشت گرفتی برام مثل یه روزنه‌ی نوره توی تاریکی محض... 

خودت از ترس‌هام باخبری و رئوفانه و پدرانه بی اینکه بفهمم چطور، برطرفشون می‌کنی و یه قدرت مثال‌زدنی بهم می‌بخشی که از این سربالایی سنگلاخ هم عبور کنم و وقتی رسیدم اون بالا و پایین رو نگاه کردم لبخند می‌زنم و دوباره ازت می‌خوام که تنهام نذاری چون قطعاً تنهایی نمی‌تونم...

وقتی از سختی و مشکلات لبریزی و دلت یه گوش شنوا می‌خواد اما هیچ‌کسی نیست، درواقع دورت شلوغه ولی تنهایی!! یا شایدم یه غار بی‌انتها می‌خوای که بری توش از ته دل فریاد کنی و خالی بشی اما هیچ‌جایی اونجایی که می‌خوای نیست!!

باید لبخند بزنی و همه چیزو غیرمهم جلوه بدی پیش عزیزترین‌هات که نکنه غصه‌ای بشی روی غصه‌ی دلشون، حتی مادرت که بنظر میاد محرم اسرار باشه اما فکر نکنم هیچ‌وقت این اتفاق محقق بشه که بتونم درددل کنم باهاش...

چقدر سخته احساس تنهایی در جمع...


+ خدایا قربونت برم بذار یکم نفس بکشم... دارم کم میارم کم‌کم...

+ می‌دونم نشنیده می‌گیری، خودمم می‌دونم آدمِ کم آوردن نیستم فقط لِهَم، لهِ له...

+ می‌دونی شاکرت هستم، هرچند ناچیزه این شکرگزاری، هرچند بلد نباشم توی تک‌تک لحظه‌هام جاری کنمش...

+ نگو روزای خوش دوره، همین‌جوری نمی‌مونه...😢

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم که:

انگار همه‌ی آدما برات مهم‌اند جز من... نظر همه برات مهمه جز منی که با تو توی دل این زندگیم... تو می‌دونی سخته برام و دارم به زحمت تلاش می‌کنم خودمو با شرایط جدیدی که ممکنه بیفتیم توش، وفق بدم اما نمی‌شینی باهام حرف بزنی و نظر منو بپرسی، چرا واقعاً؟!... توی این سال‌ها زن صبور و قوی و سازگار با هر شرایط بودم برات و بدعادت شدی انگار... تو که از دل من خبر داری چرا انتظار داری مثل همیشه راضی باشم همه‌جوره و دم نزنم؟! ولی می‌دونی خودمم که میشینم کنکاش می‌کنم می‌بینم دلیل اصلی این نارضایتی و سختیِ سازگاری با شرایط جدید برام کاملاً واضح و روشن نیست و دقیقاً نمی‌دونم چرا اینطوری دارم خودمو به در و دیوار می‌کوبم و مقاومت می‌کنم... هرچی بیشتر دلیل و برهان برای خودم ردیف می‌کنم نمی‌فهمم کدومه که بخاطرش اینطور سازگاری برام سخت شده... چه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌دونم لابد اثرات سنه :))


+ چه نشخوارهای ذهنی بدریخت و بی‌سرانجام و بی‌پایانی بودن... خداروشکر تموم شدن... از اون گفتگوهای ذهنی که توی سرت یکی میگه و یکی سریع جوابش رو میده... گاهی وقتا می‌خوام گوشامو بگیرم که نشنوم، یادم میره اینا توی خود مغز منن نه دنیای بیرون... نصف بیشترِ این فکرا هم یا اساساً غلطه یا ناشی از برداشت‌های شخصی که هزار جور عامل بیرونی و حتی جسمی میشه محرکش...

+ عجب پست دوست‌نداشتنی‌ای شد؛ اما باید باشه تا بدونم همیشه هم همه‌چیز کامل نیست!!!

باید بهت اعتماد کنم و اینقدر خودمو عذاب ندم...

باید همه چیز رو به تو بسپرم و اینقدر تقلا نکنم...

باید باور کنم خودت خواستی که اصلاً و ابداً نتونم برای خواسته‌ای بهت اصرار و التماس کنم، پس خودت به بهترین شکل ممکن همه‌چیز رو اداره می‌کنی... 

چرا اینقدر نگرانم وقتی تو همه‌چیز رو می‌دونی و حواست به هممون هست، من چرا اینقدر نگران همه‌چیز و همه‌کس باشم وقتی تو هستی؟!

این حتماً از ایمانِ ضعیفِ منه که اینقدر نگران آینده‌ای هستم که اصلاً نمی‌دونم چی میشه؟!

دوست دارم این آینده‌ی نیامده باب میلم باشه و از طرفی بنا به روحیاتم به زبونم نمی‌چرخه خواسته‌ی دلم رو ازت بخوام چون می‌ترسم، آره می‌ترسم نکنه این خواسته‌ی من مانعی باشه سر راه خیر زندگیمون؛ پس فقط و فقط و فقط خیری رو ازت می‌خوام که من نسبت بهش نادان و تو دانا به همه‌ی جوانبش هستی...

قویم کن و کاری کن راضی باشم به رضای تو...


+ آقای یار میگه دلتو صاف کن و همه‌چیز رو بسپر به خدا، براش گفتم و می‌دونه برام سخته ولی راست میگه باید «بسپرم» و خودمو از این بند خلاص کنم...