نیمه‌شب گذشته، پنجره رو نیمه‌باز می‌ذارم، یه زیردری (دقیقاً نمی‌دونم اسمش همینه یا نه! از اینایی که زیر در میذارن تا بسته نشه و اکثراً شکل پاست!) جلوی پنجره گذاشتم چون از سرشب باد گرفته و می‌ترسم بادِ عصبانی یهو وسط شب، پنجره رو بکوبه بهم... چند شبه که باد مهمون شده و شب‌ها شیطنتش گل می‌کنه و از باز بودنِ پنجره‌ها تو این فصل سوءاستفاده می‌کنه و سرک می‌کشه داخلِ خونه‌ها و ما هم تشنه‌ی خنکاش هستیم و اومدنِ بدون تعارفش رو ندید می‌گیریم!

سکوت توی خونه پیچیده و فقط گاهی صدای موتورها و ماشین‌هایی از بزرگراهِ نزدیک یه تَرَک ریز روش می‌ندازه ولی چیزی که غالبه، سکوته و به این راحتی‌ها هم نمی‌شکنه!!

و چقدر لذت‌بخشه سکوتِ شب وقتی خواب، همه‌ی اهلِ خونه رو با خودش برده ولی تو داری به تغییراتی فکر می‌کنی که آغوش باز کردن و منتظرن رنگِ دیگه‌ای به زندگیت بدن، هرچند با ترس و هیجانی شیرین و اجتناب‌ناپذیر...

هرچند سخته دل‌کندن از چیزها، جاها یا آدمایی که باهاشون اخت شدی اما وقتی خودتو می‌شناسی که همیشه‌ی زندگیت از تغییر و تحول استقبال کردی و این توانایی رو داری که زود با شرایط جدید سازگاری پیدا کنی، پس همه‌ی اون افکار منفی رو رها می‌کنی، همون افکاری که یه مانع بزررررگ توی ذهنت می‌سازن تا نبینی، نشنوی، حس نکنی که اتفاقاً زندگیت داره مسیر درست خودشو طی می‌کنه و این تویی که با این افکار ازش عقب می‌مونی؛ آره اون میره و تو جا می‌مونی...

پس حالا ریزریز ذوق می‌کنم از رنگ دیگه‌ای که روزگار می‌خواد از پالتِ پر از رنگش بپاشه به زندگیم...

هنوز سکوت غالبه و ترک‌های ریز باعث شکستنش نشدن، شب خنکیه، باد علاوه بر خودش بوی ذرت بوداده رو هم بدون تعارف آورد وسط اتاق و خواب رو به کل از چشمم پروند😌 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این روزها با پوست و گوشت و استخونم دارم لمس می‌کنم که خودِ ما مردم بهمدیگه رحم نداریم، چه جاهایی رفتم، چه زندگیایی رو دیدم، چه خونه‌هایی رو دیدم و آه از نهادم بلند شد، خدا می‌دونه...

نمی‌دونم چی توی من می‌دیدن که می‌نشستن به درددل درحالی که من فقط بازدیدکننده‌ی ملکی بودم که صاحب‌خونه‌اش کرایه رو چندده برابر کرده و بنده‌های خدا با چه مشکلاتی مجبور شده بودن از اونجا بلند بشن...

یه جا بود که رسماً من و آقای یار پامون رو که از درِ خونه بیرون گذاشتیم، زدیم زیر گریه دوتایی، از بس وضعیت خونه و آدماش اسفناک بود و چقدر مشکل داشتن این خونواده، دلم به تنگ اومد از پدر بیماری که نمی‌تونست خرج زن و بچه‌اش رو بده، زنی که چهره‌اش تو جوونی شکسته بود و خرجش رو پسر جوونش میداد و دختر جوونی که از آرزوهاش گذشته بود بعد صاحب‌خونه خیلی قشنگ بی‌اینکه بخواد خرجی برای خرابی‌های مسلّم خونه بکنه، پرمدعا پول خون باباشو گذاشته برای کرایه!!! تازه خیلی زیبا بازارگرمی هم می‌کنه که دو سه نفر دیگه هم ملک رو دیدن و می‌خوان، اگه می‌خواید زودتر قطعی کنید!!! تو دلمون گفتیم: «تو بمان و دِگران، وای به‌ حالِ دِگران!» 

خدایا خودت دست گرفتارها رو بگیر...

چقدر تلخیِ این آهنگ دلنشینه، چقدر زندگیش کردم و زندگیش کردیم این سال‌ها و این روزها به شکل‌های مختلف:

ما غنیمت‌های بی‌رویای این جنگای سردیم

زندگیمون کو؟ ببین ما کشته‌های بی‌نبردیم

بی‌خبر از حال هم، آواره‌ی دنیای دردیم

ما واقعاً باهم چه کردیم؟!...

 

پر از شلوغی و برو و بیام این روزها... 

گاهی صبرم ته می‌کشه و گاهی هم اوج صبوری و بردباری‌ام... 

گاهی التماس به درگاهش برای اینکه دستمو ول نکنه و گاهی هم مثل بچه‌ای هستم که مطمئنه دستش تو دستِ بزرگ‌ترشه و مسیری رو باهم می‌دَوَن، سرخوش و پر از حسای خوبم و می‌دونم حواسش بهم هست...

اون وقتایی که پر از امیدم و جا نمی‌زنم و در عینِ بسته بودنِ درهای پیشِ‌روم بازم ادامه میدم، شنیدنِ خستگی‌ها و ناامیدی‌ها از زبونِ آقای یار برام سخت میشه اما باید کنار هم باشیم، به همدیگه دست برسونیم و همدیگه رو بالا بکشیم تا از این مسیر که اینجاش شکل یه کوهِ عمود رو به خودش گرفته، عبور کنیم...

ممکنه گاهی دستمون خسته بشه و کم بیاریم یا حتی بلغزیم و بیفتیم اما طنابمون ما رو معلق نگه می‌داره و حفظمون می‌کنه تا دوباره تعادلمون رو بدست بیاریم و به مسیر برگردیم... این طناب همون امیدیه که توی دلمون روشنه...

امیدوارم بالای قله که رسیدیم، خستگی‌ها باعث نشه لذت از منظره‌ی بینظیر رو از دست بدیم و یادمون نره که بعد از اینهمه خستگی منظره‌ی بینظیری منتظره تا قاب چشمان ما بشه... 

امروز از اون روزهای نمودار سینوسی بود! 

دمی بالای بالا و دمی پایینِ پایین...

برعکسِ دیروز که اونقدر نمودارم رفته بود توی بازه‌ی منفی‌ها که دیگه نمود جسمی هم پیدا کرد و نیاز شد که دست به دامانِ درمان بشم!

امروز اما جور دیگه‌ای رقم خورد...

یه موقعی کنار بند رخت که لباس‌ها رو پهن می‌کردم یهو زانوهام شل شدن و همونجا نشستم روی زمین و هق‌هق گریه سر دادم و موقعی دیگه توی آینه به خودم لبخند زدم، لوبیاپلوی خوشمزه‌ای درست کردم و با سالاد شیرازی از خانواده‌ام پذیرایی کردم... 

و من خودمو برای اون پایینِ پایین بودن‌هام سرزنش نمی‌کنم و خوب هم می‌دونم اون بالای بالا بودن هم همیشه موندنی نیست...

باید دیگه یاد گرفته باشم که زندگی تناوب همین بالا و پایین‌هاست... 

حالا شبه و من آرومم، آرومِ آروم مثل همون تکه برگی که از درخت جدا میشه و میفته در مسیر رود و بی هیچ تقلایی جلو میره، بی هیچ تقلایی... به امید ثبات‌قدم

امید ته قلبم نمی‌ذاره فشاری که این روزا تحمل می‌کنم زیادتر از حد بشه، شرایط سختی ممکنه پیش روم قرار بگیره ولی همه‌چیز برام عادیه هنوز و دارم تلاش می‌کنم که خیلی به افکار منفی اجازه‌ی جولان ندم و این درست نقطه‌ی مقابل چیزیه که هفته‌های گذشته بابت موضوعی تجربه کردم... اون عدم پذیرش، تقلا، دست‌وپا زدن چقدر آزارم داد...

آدمی همش درحال تغییر و پوست‌اندازیه... به امید پروانه شدن...

یه وقتایی مثل الان پر از حرفم ولی نمی‌دونم چی باید بگم، دلم پره و با یه تلنگر چشمه‌ی اشکام جاری میشن... تا همین صبحم خوب بودم و با انرژی ولی یهو مثل نمودار بورس میفتم روی دور ریزش!! میفتم توی دور باطل چه کنم چه کنم...

اینجور وقتا خیلی تلاش و تقلا می‌کنم دستاویزی پیدا کنم برای غرق نشدن و فقط تورو پیدا می‌کنم، چه خوب که همیشه خود ارحم‌الراحمینت به دادم می‌رسی و دوباره همه‌چیز برام عادی میشه... 

اینکه امید دارم به رفع گرفتاری‌ها و باز شدن گره‌ها، اینکه می‌دونم حتماً خیر و حکمتی نهفته‌ست در اتفاقاتی که کنترلش از دستمون خارجه، اینکه می‌دونم هستی، می‌بینی، می‌شنوی و می‌دونی و منه حقیر رو محکم توی آغوشت گرفتی برام مثل یه روزنه‌ی نوره توی تاریکی محض... 

خودت از ترس‌هام باخبری و رئوفانه و پدرانه بی اینکه بفهمم چطور، برطرفشون می‌کنی و یه قدرت مثال‌زدنی بهم می‌بخشی که از این سربالایی سنگلاخ هم عبور کنم و وقتی رسیدم اون بالا و پایین رو نگاه کردم لبخند می‌زنم و دوباره ازت می‌خوام که تنهام نذاری چون قطعاً تنهایی نمی‌تونم...

وقتی از سختی و مشکلات لبریزی و دلت یه گوش شنوا می‌خواد اما هیچ‌کسی نیست، درواقع دورت شلوغه ولی تنهایی!! یا شایدم یه غار بی‌انتها می‌خوای که بری توش از ته دل فریاد کنی و خالی بشی اما هیچ‌جایی اونجایی که می‌خوای نیست!!

باید لبخند بزنی و همه چیزو غیرمهم جلوه بدی پیش عزیزترین‌هات که نکنه غصه‌ای بشی روی غصه‌ی دلشون، حتی مادرت که بنظر میاد محرم اسرار باشه اما فکر نکنم هیچ‌وقت این اتفاق محقق بشه که بتونم درددل کنم باهاش...

چقدر سخته احساس تنهایی در جمع...


+ خدایا قربونت برم بذار یکم نفس بکشم... دارم کم میارم کم‌کم...

+ می‌دونم نشنیده می‌گیری، خودمم می‌دونم آدمِ کم آوردن نیستم فقط لِهَم، لهِ له...

+ می‌دونی شاکرت هستم، هرچند ناچیزه این شکرگزاری، هرچند بلد نباشم توی تک‌تک لحظه‌هام جاری کنمش...

+ نگو روزای خوش دوره، همین‌جوری نمی‌مونه...😢

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیشب داشتم با خودم فکر می‌کردم که:

انگار همه‌ی آدما برات مهم‌اند جز من... نظر همه برات مهمه جز منی که با تو توی دل این زندگیم... تو می‌دونی سخته برام و دارم به زحمت تلاش می‌کنم خودمو با شرایط جدیدی که ممکنه بیفتیم توش، وفق بدم اما نمی‌شینی باهام حرف بزنی و نظر منو بپرسی، چرا واقعاً؟!... توی این سال‌ها زن صبور و قوی و سازگار با هر شرایط بودم برات و بدعادت شدی انگار... تو که از دل من خبر داری چرا انتظار داری مثل همیشه راضی باشم همه‌جوره و دم نزنم؟! ولی می‌دونی خودمم که میشینم کنکاش می‌کنم می‌بینم دلیل اصلی این نارضایتی و سختیِ سازگاری با شرایط جدید برام کاملاً واضح و روشن نیست و دقیقاً نمی‌دونم چرا اینطوری دارم خودمو به در و دیوار می‌کوبم و مقاومت می‌کنم... هرچی بیشتر دلیل و برهان برای خودم ردیف می‌کنم نمی‌فهمم کدومه که بخاطرش اینطور سازگاری برام سخت شده... چه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌دونم لابد اثرات سنه :))


+ چه نشخوارهای ذهنی بدریخت و بی‌سرانجام و بی‌پایانی بودن... خداروشکر تموم شدن... از اون گفتگوهای ذهنی که توی سرت یکی میگه و یکی سریع جوابش رو میده... گاهی وقتا می‌خوام گوشامو بگیرم که نشنوم، یادم میره اینا توی خود مغز منن نه دنیای بیرون... نصف بیشترِ این فکرا هم یا اساساً غلطه یا ناشی از برداشت‌های شخصی که هزار جور عامل بیرونی و حتی جسمی میشه محرکش...

+ عجب پست دوست‌نداشتنی‌ای شد؛ اما باید باشه تا بدونم همیشه هم همه‌چیز کامل نیست!!!

باید بهت اعتماد کنم و اینقدر خودمو عذاب ندم...

باید همه چیز رو به تو بسپرم و اینقدر تقلا نکنم...

باید باور کنم خودت خواستی که اصلاً و ابداً نتونم برای خواسته‌ای بهت اصرار و التماس کنم، پس خودت به بهترین شکل ممکن همه‌چیز رو اداره می‌کنی... 

چرا اینقدر نگرانم وقتی تو همه‌چیز رو می‌دونی و حواست به هممون هست، من چرا اینقدر نگران همه‌چیز و همه‌کس باشم وقتی تو هستی؟!

این حتماً از ایمانِ ضعیفِ منه که اینقدر نگران آینده‌ای هستم که اصلاً نمی‌دونم چی میشه؟!

دوست دارم این آینده‌ی نیامده باب میلم باشه و از طرفی بنا به روحیاتم به زبونم نمی‌چرخه خواسته‌ی دلم رو ازت بخوام چون می‌ترسم، آره می‌ترسم نکنه این خواسته‌ی من مانعی باشه سر راه خیر زندگیمون؛ پس فقط و فقط و فقط خیری رو ازت می‌خوام که من نسبت بهش نادان و تو دانا به همه‌ی جوانبش هستی...

قویم کن و کاری کن راضی باشم به رضای تو...


+ آقای یار میگه دلتو صاف کن و همه‌چیز رو بسپر به خدا، براش گفتم و می‌دونه برام سخته ولی راست میگه باید «بسپرم» و خودمو از این بند خلاص کنم...  

۱. فندق یهو برمی‌گرده میگه: «مامان می‌دونی وقتی باد میاد، درخت‌ها حرف می‌زنن؟!» سرم تو گوشیه ولی انگار بخوام از زیر زبونش حرف‌های فلسفیِ بیشتری بیرون بکشم، بهش زل می‌زنم و میگم: «جدی؟! فکر می‌کنی چی میگن؟» نگاهم می‌کنه و بعد روشو اون‌طرف می‌کنه و میگه: «موضوع سخت شد!»😕😄

۲. دفتر نقاشی رو کنار فندق ورق می‌زنم و بهش میگم خیلی وقته از اون نقاشی قشنگا که قبلا می‌کشیدی، نکشیدیا؛ ببین چه خوشگل کشیدی و رنگ کردی؛ خیلی جدی برمی‌گرده میگه: «دیگه اون روزا گذشت مامان!»😐😄

۳. دست‌ِ بزرگ‌ترِ کلوچه توی یه دستم و دستِ کوچولوترِ فندق توی دست دیگمه و سه‌تایی پیاده‌رو رو طی می‌کنیم؛ احساس پرواز کردن بهم دست میده با بودنشون در دو سمتم، انگاری دو بال درآورده باشم! اینکه هنوز بهم وابسته‌اند (هرچند کمتر از وقتیه که خیلی کوچیک بودن) و می‌تونم حمایتشون کنم حس خوبی بهم میده. به خیابون که می‌رسیم کلوچه میگه: «مامان دیگه بزرگ شدم لازم نیست دستمو بگیریا!» میگم: «آره لازم نیست ولی من دوست دارم دستتو بگیرم مثل وقتی کوچولو بودی!» یکمی صداشو بچگونه می‌کنه و باهم می‌خندیم😌😄


+ روزای اردیبهشتی مثل برق و باد می‌گذرن، حقش بود هر فصلی یه اردیبهشت داشته باشه، نه؟! از بس که همه‌جوره از طبیعت و آب‌وهوا و سرسبزی و طراوت و البته خاطراتِ زندگیم خاصه برام...

کنار پنجره ایستاده و به صدا و هیاهوی بزرگراهِ نزدیک گوش می‌کنه، درحالی که خورشید این وسط قایم‌باشک بازیش گرفته و از پشت ابرها قایمکی نگاهش می‌کنه. به جای نامعلومی خیره شده، نسیم خنکِ بهاری رو نفس می‌کشه و با خنکای بهشتیِ نسیمِ نوازشگر حالش جا میاد...

به روزایی که از سر گذرونده، فکر می‌کنه و چشماشو می‌بنده؛ به اینکه اون‌موقع چقدر اون روزا تموم‌نشدنی بنظر می‌رسیدن ولی تموم شدن و جاشونو دادن به روزایی که بارِ روی دوشش رو به زمین گذاشت و احساس سبکی کرد... 

به گذشته‌ی نه‌چندان دور و نه‌چندان نزدیکی که زندگیش به تار مو بند شد و پاره نشد، به اشکایی که ریخت، به خرده‌های دلی که شکسته بود و به زحمت بندشون زده بود و به خیلی چیزای دیگه... آهنگی رو که یادگار اون روزهاست پِلی می‌کنه و ثانیه به ثانیه‌ی لحظاتی رو که اونو برای آقای یار فرستاد و اشک ریخت، از ذهن می‌گذرونه و قطره اشکی خودش رو روی صورتش سُر میده:

خورشید دست از قایم‌باشک بازی برمی‌داره و قطره‌ی اشکِ روی صورتش رو درخشان می‌کنه. شادیِ تموم شدنِ اون روزای کشدار رو خوب می‌تونه توی بندبندِ وجودش احساس کنه، اشکشو پاک می‌کنه و واژه‌های «خدایا شکرت» بر لبش نقاشی می‌شه...

چی می‌تونه عذاب‌آورتر از نداشتن او باشه؟! همین که باشه حتی اگر هیچ‌چیز دیگه‌ای هم نباشه و هیچ‌کدوم از آرزوهامون رو زندگی نکنیم کافیه، نه؟! اما اگر او هم به همین نتیجه می‌رسید که ما خیلی چیزا داریم که دلمونو بهشون خوش کنیم و روزای سخت‌تر از این روزها رو هم تاب آوردیم و اینقدر با گیر افتادن توی هر سختی به تقلا نمی‌افتاد و خودشو زیر بار فشارش له نمی‌کرد، چقدر خوب می‌شد، نه؟!

داره کم‌کم یادش میاد که خیلی از این سخت‌ترهاشو از سر گذرونده ولی رنج و امتحان پروردگار چیزی نیست که بشه بهش عادت کرد و نسبت بهش بیخیال بود، فقط گاهی باید مرور کنیم، باید تحمل کردن‌ها و تاب‌آوری‌های گذشته‌‌مونو به یاد بیاریم، دست نوازش به سر خودمون بکشیم و به خودمون ببالیم، چرا که نه؟!! 

اون نیروی عظیمی که کنترل همه‌ی امور رو به دست گرفته همه‌‌ی این ماجرا رو به بهترین شکل ممکن مدیریت خواهد کرد، مطمئن باش آرامش، یه مطمئنِ امیدوار🌱✨

خلاصه‌ی سفرنامه‌ی برادران عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : سفر به ویتنام، لائوس، کامبوج و تایلند

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت شانزدهم (سفر به فیلیپین) در اینجا و قسمت هفدهم در ادامه‌ی مطلب👇

می‌دونی قسمت بد ماجرا کجاست؟! 

وقتی همسرت موافق برنامه یا شرکت در مهمانی‌ای نیست ولی برای خودت، رفتن یا نرفتن خیلی توفیر نداره و چه بسا ترجیح میدی بری و اینقدر حرف نشنوی، بعدش میای جلوی دیگران هزارتا صغری‌کبری می‌چینی و توجیه‌های من‌درآوردی میاری که به این دلیل نمیشه یا نمیام :/

اینقدر بدم میاد از این توجیه‌ها...


+ کی می‌خوای یاد بگیری اینقدر دنبال راضی نگه‌داشتنِ بقیه نباشی... نمیشه آرامش، نمیشه!!!

وقتی این سرود رو از شبکه‌ی نهال می‌شنوم، اشکمو درمیاره؛ کلاً شعرها و سرودهای شبکه‌ی نهال اکثراً تجربه‌های شنیداری لطیفی هستن. انگار احساساتم رو از قلبم می‌کشن بیرون و با بیشترشون حال خوبی بهم دست میده، من بیشتر از خود بچه‌ها لذت می‌برم از شنیدنشون...

بگو که نیستی فقط خدای جانمازها

بگو که چاره‌‌سازی و خدای چاره‌سازها


بگو که نیستی فقط خدای در سجودها
تو در قیام‌ سَروها، تو در خروشِ رودها

تو در هوای باغ‌ها، میان شاه‌توت‌ها
تو بر لبِ قنات‌ها، تو در دلِ قنوت‌ها

خدای من! چه بی‌خبر قدم زدم کنار تو
رفیق من! چه دیر آمدم سرِ قرار تو

قرار من! قرار لحظه‌های بی‌قرار من!
خدای من! یگانه‌ی همیشه در کنار من!

تو خوبی و نمی‌رسی به دادِ خوب‌ها فقط
تو هر دمی کنارمی، نه در غروب‌ها فقط

تو را میانِ گریه و میانِ خنده دیده‌ام
تو را میان هجرت و پَر پرنده دیده‌ام

تویی، تو رازِ آخرین تبسّمِ شهیدها
تو در سرود بادها، تو در جنونِ بیدها

شنیده‌ام بهشتِ تو بهار مهر کوثر است
همان بهشتِ محشری که زیر پای مادر است

خدای من! چه بی‌خبر قدم زدم کنار تو
رفیق من! چه دیر آمدم سرِ قرار تو


+ خودت می‌دونی چی بهمم ریخت یهو اما مثل همیشه به دادم رسیدی و بدون اینکه اصل مسئله حل شده باشه، آرومم... همه چیو به تو سپردم... اینم می‌گذره

...

پیش خودم نقشه می‌کشم که فرداشب، شبِ قدر میام پیشت زار می‌زنم و التماست می‌کنم اما خیلی زود یادم میفته که من آدمِ اصرار کردن به محقق شدنِ چیزی در درگاهت نیستم... من همیشه تسلیمم و گفتم خدایا تو‌ خیر را می‌دانی و بس و من نمی‌دانم، دلمو به این خیر راضی کن، از اینهمه تقلا خسسسسسته شدم😭😭😭


+ بسیار محتاج دعایتان هستم در این شب‌های عزیز

چون ظهر که کلوچه رو از مدرسه می‌آوردم، یادم رفت نون بگیرم، الان باید با دوتایی‌شون یعنی کلوچه و فندق بریم توی صف طویل نونوایی :)) 

اشکالی نداره ما که نسل صفیم، امیدوارم دو طفلان غر نزنن :))

صبح‌ها بعد از سحر، مدت کمی شاید حدود یک‌ساعت تا بیدار کردنِ کلوچه برای رفتن به مدرسه وقت دارم و می‌خوابم؛ ساعت که زنگ می‌زنه، برخلاف میلم ناچاراً باید بلند بشم اما همون اول که چشم باز می‌کنم برای بعد از راهی کردنِ آقای یار و کلوچه به سمت محل‌کار و مدرسه، نقشه‌ می‌کشم که «ای‌ول این‌دوتا رو که بدرقه کردم میام دوباره کنار فندق می‌خوابم!»...

لقمه‌ برای کلوچه می‌گیرم و صبحانه‌شو میدم، هنوزم دلم خواب می‌خواد و نقشه‌ام برای بعد از رفتن‌شون پابرجاست. کلوچه لباساشو می‌پوشه و آقای یار هم کم‌کم دیگه آماده است و خداحافظی‌کنان راهی میشن... اما همین که درو می‌بندم تازه میفهمم که چند دقیقه‌ای از پریدنِ کامل خواب از کله‌ام گذشته و انرژی بی‌نظیر صبحگاهی توی سلول سلولِ بدنم نفوذ کرده و بنابراین نقشه‌ای که کشیده بودم به دست خودم، نقش بر آب میشه!!

میرم پرده‌ها رو کنار می‌زنم، به گلدونا آب میدم و باهاشون حرف می‌زنم، هرچند شاید کار خاصی نداشته باشم اما ترجیح میدم در آرامش و سکوت خونه هرکاری که همون‌لحظه ازش انرژی می‌گیرم رو انجام بدم و در اون لحظات قطعاً خواب گزینه‌ی خوبی برای من نیست چون دیگه اصلاً حس خواب توی چشمام نیست :))

خدایا شکرت که حال و هوای این روزها زیباست، کاری کن یادم بمونه تکرار نشدنیه...💚

یکی هم مثل من، تازه وقت کرده کارهای عقب‌مونده‌ی خونه‌تکونی رو با آرامش و طمأنینه‌ای مثال‌زدنی انجام بده (آخه اسمش هم باید برازنده‌اش باشه دیگه😁) و هرکاری رو که انجام میده، می‌شینه به شاهکار خودش نگاه می‌کنه و خسته نباشی دلاور و خداقوت پهلوون میگه :))


+ موتورم روشن شده انگار، روزی یه پست دارم می‌ذارم، از سکوت و بی‌حرفی‌های این روزام بعید بوده!!!