با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نان‌ها را از فریزر درآوردم، چند روزی‌‌ست که صبح‌ها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم... 

فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرس‌های چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کم‌کم فراموش کرده‌ام... شکر

آقای یار کم‌کم آماده شد برای رفتن، بدرقه‌اش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش می‌دوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...

کیف‌هایشان آماده بود، صبحانه‌شان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیه‌ی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!

از پنجره‌ی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمان‌ها را یکجا دربرگرفته، رفتن‌شان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح این‌کار را می‌کنم... یکجور خاصی برایم لذت‌بخش است...

البته تماشای همه‌ی رفتن‌ها لذت‌بخش نیست، این یکی برایت لذت‌بخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظاره‌گر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را می‌سوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم می‌بارد... بگذریم

تا قبل از رفتن‌شان خانه پر بود از هیاهو و این‌ور و آن‌ور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...

سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...

طبق معمول ظرفشویی پر از ظرف‌های نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکی‌یکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف می‌شدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!

رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...

بازهم تخت فندق نامرتب بود و رخت‌خوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداری‌شان مرتب کردن رخت‌خواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفته‌اند که فرصتی نداشته‌اند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشت‌سرشان جمع نمی‌کند! به ناچار چون رخت‌خوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطه‌ی ضعفم هست و نمی‌توانم تحملش کنم جمع کردم...

لباسشویی را روشن کردم؛ آهنگ‌های گوشی یکی‌یکی پِلی می‌شدند، زند وکیلی می‌خواند :

مرا بگیر آتشم بزن و

جان بده به من و

در سپیده‌ی جان روشن باش...

همانجا روی چهارپایه نشستم، اشک‌ها امانم ندادند، بی‌صدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هق‌هقم بلند شد، یادم نمی‌آید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریسته‌ام؟!!

بلندتر گریستم، حتی اشک‌هایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمی‌آید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...

بی من مرو به سفر

از گریه‌ام مگذر

ای بی تو، من نگران

از من گلایه مکن...


+ من با نوشتن آرام می‌شوم، خالی می‌شوم، عذر خواهم اگر شما خواننده‌ی عزیز را غمگین می‌کنم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آرشیوم رو رندوم می‌خونم، عجیب و شایدم مسخره باشه که به حال حتی غمگین خودم که یه زمانی باعث ثبت اون نوشته‌ها شده، حسودیم میشه!!!😐 

این فکری که توی سرمه، هم ترسناکه هم لذت‌بخش، هم یه جورایی منتظرش بودم هم نمی‌دونم باید چیکار کنم دقیقاً، خلاصه حس و حال عجیب و غریبی دارم و خودمم نمی‌دونم چمه، خدا هم مونده با این بنده‌اش چیکار کنه چون مدام این بنده‌ی شرمنده با دست پس می‌زنه با پا پیش می‌کشه!!!😐

تنهایی‌های دلچسب دارن نزدیک میشن و من می‌ترسم که نکنه یه روزی برسه که بگم به قدر کفایت از این زمان استفاده و حظ نبردم!!!😐

قدم‌های کوچیک هدفمند نمی‌دونم چه خاکی به سر کنم باهاتون دقیقاً؟! همه‌چی به در بسته می‌خوره، انگار اتوبان همت درونم رو به دلیل عملیات عمرانی مسدود کرده باشن!!!😐

 

۱. دلم می‌خواد بنویسم ولی کلمه‌ها فرار می‌کنن، برای همین صفحه‌ی انتشار مطلب جدید رو باز می‌کنم و همین فرارِ کلمه‌ها رو می‌کنم دست‌مایه‌ی نوشتن تا بلکه کلمات آروم و قرار بگیرن و صف ببندن و از جلو نظام بدن توی جمله :))

۲. وقتی از اون بهشت روی زمین برمی‌گردی به روزمرگی‌ها و روتین‌های زندگی خودت، اون چند روز سفرت که طلبیده شدنِ محض بود و تا چند روز قبلش باور نمی‌کردی جور بشه چه از لحاظ اقتصادی و چه دلایل دیگه و دلت می‌رفت که کلاً بشکنه!، حس میکنی این سفر یه خواب و رویای زلال و شفاف بیشتر نبوده و مدام با یادآوری و مزمزه کردن خاطراتش حالت خوب میشه :))

۳. کاش یکم مؤدب باشیم، حتی اگه خشم سرتاپامون رو گرفته باشه، به شدت معتقدم کسی که توی خشمش دهنش باز میشه و بی‌ادبی میکنه، توهین میکنه و یه آبم روش، نمیشه به منطق و احساساتش اتکا کرد چون حداقل‌ترین کار، کنترل خودمونه دیگه، اینو که بلد نباشی بنظرم داری از دور میگی که من بی‌منطقم و با بی‌ادبی همه‌تونو می‌شونم سرجاتون... باادب بودن هنره این‌جور مواقع!

۴. خودمو دور کردم و می‌کنم از اخبار، اپلیکیشنی هم ندارم که از اون گردوشکن‌ها!!! نیاز داشته باشه، گاهی هم پیش میاد که دلم می‌خواد بدونم چه خبره‌ها اما می‌دونی؟! سلامت روح و روانم از همه چی مهم‌تره و می‌بینم این روزها منی که خیلی پیگیر اخبار نیستم (حالا چه خبرهایی که گل و بلبل نشون میدن اوضاع رو و چه خبرهایی که زیادی اغراق می‌کنن!) و تحت‌تأثیر هیپنوتیزمشون قرار نمی‌گیرم، حالم بهتره... 

۵. راستش این شماره رو چندبار نوشتم و پاک کردم... اینجا جای بحث راه انداختن نیست (توی خیلی از وبلاگ‌ها شاهدش بودم و نتیجه‌اش چیز خوبی نشده، عبرت می‌گیرم و نمی‌نویسم! شما هم بی‌زحمت اینجا توی این خونه بحثش رو پیش نکش!) 

۶. روزای پاییزی دلچسب دارن عین برق و باد می‌گذرن و عبور می‌کنن، دلم می‌خواد از روزای پاییزیم بیشتر لذت ببرم هرچند حتی اگه سرم توی برف باشه هم نمی‌تونم با دلِ خوش از پاییزِ نارنجی به کمال لذت ببرم...

۷. قدم‌های کوچیک هدفمند یکم داره کند پیش میره و من دلم می‌لرزه نکنه به سرانجام نرسه، مزه‌ی خوبِ به‌ثمرنشستنِ قدم‌های کوچیکِ چند ماه پیش، هنوز زیر زبونمه و تکرار دوباره‌اش یه رویای شاید دست‌یافتنی! البته فعلاً! چون هنوز امید دارم و ناامید نیستم :)) 

۸. من بالم را

که شبی در طوفان گم شد،

آوازم را

که میان باران گم شد،

پیدا کردم، پیدا کردم

دادم دل را به صدایی پنهان در جان

من بی‌پروا سوی رویایی بی‌پایان

پروا کردم، پروا کردم

این آهنگ رو خیلی دوست دارم با صدای محمد معتمدی:

۹. مادربزرگم ان‌شاءالله چند روزی رو مهمون ما میشن، پذیرایی ازش و دل به دلش دادن و پای درددلا و خاطراتش نشستن و اینکه بدونی حتی بچه‌ها هم از اومدنش خوشحالن چون با این سنشون هم‌بازیِ بازی‌های نشستنیِ کلوچه و فندق میشن (منچ و مارپله و یه‌قل‌دوقل و از این دست😊) خیلی خیلی ذوق داره دیگه نه؟! :))

۱۰. خسته‌ای ولی به رومون لبخند می‌زنی، اما اینو بدون حتی اگه گاهی ترشرویی کنی هم بازم تلاش شبانه‌روزیت! برای آسایش منو بچه‌ها رو قدر می‌دونم یار❤️

۱۱. خدایا با ما چنان کن که سزاوار آنی نه آنچنان که سزاوار آنیم...

۱۲. خدایی صف طویل اما منظم و مرتبی تشکیل شد از کلمات بازیگوشِ ذهنم :))

خیلی خوبه که میون آشفتگی‌ها و سردرگمی‌ها و گله‌های بی‌پایانت یه جا باشه بهش پناه ببری، یکی باشه که مطمئن باشی صداتو می‌شنوه و درددل‌هایی رو که پیش هیچ‌کسی نمی‌تونی عیان کنی، راحت باهاش درمیون بذاری... اینجا همون‌جاییه که انعکاس خورشید بعد از طلوعِ بی‌نظیرش روی طلاییِ گنبدش، چشمت رو می‌زنه ولی چشم ازش برنمی‌داری... اینجا مشهدالرضاست... یکی از بهشت‌های روی زمین اینجا نباشه، کجاست؟!

یه گوشه می‌ایستم و تماشاتون می‌کنم، میون زائرهاتون حس می‌کنم بی‌لیاقت‌ترینم و قاطی‌شون نمیشم اما دلِ کوچیکم به بودنتون، به بزرگی‌تون گرمه...

مثل طفلی که پدر و مادرش رو گم کرده، توی بزرگیِ این دنیا گم و سرگردونم، مبادا نگاهتون رو از منِ خیلی کوچیک بگیرید...

توی دلم مدام باهات حرف می‌زنم، دلیل و مدرک میارم، سؤال می‌پرسم، جواب میدم، خط و نشونم حتی می‌کشم برات :) جوری که انگار با دو گوش تیز روبروم نشسته باشی و مو‌به‌مو گوش بدی به حرفام... 

اما در عمل خیلی نمی‌تونم این کارو بکنم، می‌دونی؟! شاید می‌ترسم... می‌خوام فقط خودت با تصمیمی که داری می‌گیری روبرو باشی، چون اول و آخر این تویی که باید بین آ و ب یکی رو انتخاب کنی، هرچند من به‌شدت در معرض تبعات انتخاب تو هستم، درست باشه در آرامشم و اگر خدای‌نکرده اشتباه باشه... من نه می‌دونم پسِ انتخابِ آ چی خوابیده و نه می‌دونم پسِ انتخابِ ب چی انتظارمون رو می‌کشه؟!!

ولی به خودت واگذار می‌کنم، مثل همیشه که بهت اعتماد داشتم، خدا خودش کمکت کنه تا همه‌ی جوانب رو در نظر بگیری...

۱. پاییز هنوز خودنمایی نکرده و هنوز زورش به گرمای هوا نچربیده، هنوز ظهر از گرما کلافه میشم و دست به دامن کولر... 

۲. چند وقتیه پیاده‌روی نرفتم، تنبل شدم انگار :(

۳. یعنی میشه خدا هفته‌ی دیگه اونجایی باشم که خودت می‌دونی؟! هیچی معلوم نیست و فقط در حد یه فکره و توی این اوضاع، عملی شدنش فقط دست خودت...

۴. کلوچه سومین روز حضور توی مدرسه رو گذروند و بنظرم خوشحاله، منم از خوشحالیش خوشحالم :) جالبه، براش عجیبه که دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هاش زیاد از مدرسه خوششون نمیاد و موقع خوردن زنگِ تعطیلیِ مدرسه کلاس رو از خوشحالی و شعف روی سرشون می‌ذارن... البته می‌دونم اکثراً اینجوری بودیم و هستیم ولی کلوچ ما اینطوری نیست دیگه! بچه مثبته😁 عاشق مدرسه و بودن تو محیط مدرسه است! 

۵. یه استرسی دارم از حضور فندق توی مدرسه که هیچ تجربه‌ای از بودن توی محیط اجتماعی نداره و این دوسالی که میشد یه کلاسی چیزی بره به برکت کرونا ازش محروم شد! البته هنوز شروع نشده مدرسه رفتنش... به زودی این اتفاق میفته و تجربه‌های جدید در انتظار من و فندق خواهد بود به امید خدا :))

۶. همیشه تو معذوریتِ راضی نگه‌داشتن بقیه خیلی خیلی زجرآوره، تا زندگیش نکنی نمی‌فهمی چی میگم! اینجوری که باشی یعنی همیشه حاضری خودت رو به هزار سختی بندازی ولی بقیه ذره‌ای ناراحت و رنجور نشن حتی اگه به حق نباشه ناراحتی‌شون... دارم از این خصلت بیمارگونه‌ام کم‌کم فاصله می‌گیرم و خوشحالم برای خودم :)) 

۷. وقتی همه‌ی چیزای مثبت جلوت صف می‌کشن و نکات منفی میرن اون پشت‌مُشت‌ها خودشون رو مخفی می‌کنن، تو این شرایط دل نبستن به این خونه و محله و همسایه‌ها برام سخت میشه و این یه امتحان بزرگه...

۸. یه زمانی از اینکه بعضیا زندگی‌شون رو جمع می‌کنن و از این کشور میرن و حتی حاضرن از صفر شروع کنن و اونجا راضی به شغل‌هایی بشن که اینجا هرگز حاضر نبودن حتی بهش فکر کنن، برام عجیب و بغض‌آور بود و مغزم پر میشد از چراهای مختلف... این فکر خوبی نیست که بخاطر مشکلات مختلف و بیشتر از همه اقتصادی، کَم‌کَمک این فکر بیاد سراغم که اون سالی که من و او به این موضوع فکر کردیم و به دلایل مختلف ازش صرف‌نظر کردیم، شاید تصمیم درست، چیز دیگه‌ای بود... البته که شخم زدنِ گذشته کار من نبوده و نیست و این هم یه فکر زودگذره، بیخیال :))

۹. می‌دونی وقتی برام با ناامیدی از حالِت حرف میزنی که با هیچی بهتر نمیشه و هیچی خوشی رو مهمون دلت نمی‌کنه، بعدش بادقت و بدون اینکه حرفمو قطع کنی، میشینی پای منبرِ من!!! و به سخنرانی‌های انگیزشیِ من گوش میدی، ردش نمی‌کنی، تو حرفم حرف نمیاری و... برام لحظات قشنگیه، حس می‌کنم شاید ذره‌ای تو بهتر شدن حالِت سهیم شدم آقای یار! چون بیشترِ اوقات حس می‌کنم توی تغییر حالِت و بیرون کشیدنت از افسردگی‌های مقطعی، بی‌کفایت‌ترینم...

۱۰. بدم میاد، دیگه داره حالم بهم می‌خوره از این بهم پریدن‌ها و کوبیدنِ هم با الفاظ و جملات و کلمات طعنه‌آمیز... خداروشکر که من از دسته‌ی خنگ‌هام و تحلیل‌محلیل صفر!!

این روزها غم و غصه از در و دیوار دلت میریزه بیرون آرامش، نمی‌دونی چی باید بگی و چه کاری ازت برمیاد... دوست نداری عین یه کبک سرتو بکنی زیر برف‌ها و فکر کنی دنیا به همین سفیدیِ برفه و هیچ سیاهی‌ای توش نیست... آره، سیاهیِ دنیا این وسط بدجوری توی ذوقت می‌زنه و نمی‌تونی کتمانش کنی و بیخیال بشینی از روزای پاییزیت بگی که تا چندوقت پیش برای رسیدنشون لحظه‌شماری می‌کردی! بگی که دلت می‌خواست امشب وسط صحن انقلاب نشسته باشی و به گنبد طلاییش خیره شده باشی و این نشدن و نرفتن هربار بغضت رو بزرگتر می‌کنه اما نمی‌شکنه که نمی‌شکنه!

قطع شدن نت و شبکه‌های اجتماعی تغییر بزرگی توی زندگیت ایجاد نکرده چون تا قبل از اون هم اصلاً اهل وقت‌گذرونی توی این فضاها نبودی و لمسشون نکردی، بنابراین مثل خیلیای دیگه نیستی که با این محدودیت، خلأ بزرگی رو توی زندگی‌شون حس میکنن و زمین و زمان رو شاکی‌اند، تو به راحتی حتی بهتر از قبل داری زندگی رو می‌گذرونی...

اما دلت چی؟ اونم می‌تونی مثل حق نت داشتن یا نداشتن نادیده بگیری؟! دلت آشوبه، می‌دونم! امیدت داره کمرنگ میشه و حتی اون روزنه‌ی نوری که یه روزی بهش دل بسته بودی و راهتو با امید به بودنش ادامه می‌دادی، دیگه داره کم‌کم محو میشه...

هیچی اونطوری که فکرشو میکردی پیش نرفته و همه‌چی خراب اندر خراب شده... هیچی انگار درست‌شدنی نیست...

غصه‌ی مردمی روی دلت سنگینی میکنه که معترضن به هر دلیلی - که حق یا ناحق بودنش جای بحثِ اساسی داره و اینجا جاش نیست! منم بلدش نیستم - بهرحال بنا به عقل خودشون معترضن، ولی این وسط سوءاستفاده از خشمی که توی دلشونه جیگر آدمو آتیش میزنه... خونی که ریخته میشه چه از معترضین و چه از کسانی که برای حفظ امنیت، جونشون رو کف دستشون میذارن به این راحتی‌ها پاک‌شدنی نیست و این غصه روی دلت تلنبار میشه و حتی اگه خودتو به اون راه بزنی هم، بازم گریزی ازش نیست که نیست...

این حالِ این روزهای توئه آرامش، بدون سانسور و بدون روتوش...💔

وقتی همه دارن از یه موضوع خاصی می‌نویسن و ازش حرف می‌زنن و تو موندی چی بگی و چیکار کنی، چی درسته و چی غلط؟! تا میای یه حرف از روزمرگی‌هات و لمس لحظه‌های زندگیت بنویسی، یه لحظه به خودت میگی خب که چی؟! حست شبیه حس اون بچه‌ایه که وسط حرف دوتا بزرگتر می‌پره و یه چیزی میگه بعد متحمل نگاهای چپ‌چپ بقیه میشه و آب میشه میره تو زمین! 

حس منم الان شبیه حس اون بچه‌ است وقتی میون شلوغ‌پلوغیای این روزها و هرلحظه مطمئن‌تر شدن بابت قدرت رسانه که هممون رو مثل موم توی دست خودش داره می‌چلونه، وقتی این میون بخوام از زندگی در لحظات این روزهام بنویسم، از مدرسه و دیدار با معلم کلوچه بگم که در برخورد اول بنظرم معلم خوبی اومد، از حس خوبِ برچسب اسم زدن و جلد کردن کتاب و آماده کردن وسایل و کیف و کفش بچه‌ها با شوق حرف بزنم یا از قدمای کوچیک هدفمندی بنویسم که برای روزهای پاییزیِ پیشِ‌رو دارم برمی‌دارم احساس می‌کنم دارم وسط حرف یه عالمه بزرگتر می‌پرم و یه چیز کاملاً بی‌ربط می‌پرونم! :|

گاهی فهم و درک دنیای آدمای برونگرا تبدیل میشه به غیرممکن‌ترین کار برای آدمای درونگرا... اونقدر دنیا‌ی عریض و طویلِ برونگراها عجیبه براشون که مثل یه آدم گنگ و گیج توی طول و عرضِ بی‌انتهای این دنیا گم میشن و همه‌چیزِ این دنیا براشون میشه یه علامت تعجب یا علامت سؤالِ گنده...

اما گاهی هم میشه که دلشون می‌خواد به دنیای برونگراها یه سرکی بکشن... همونایی که پر از دوست و رفیق و آشنا و بروبیا هستن و خیلی زود و بی‌ترس کلی آدمو دور خودشون جمع می‌کنن، باهاشون میرن و میان، قهر و آشتی می‌کنن، دعوا و درددل می‌کنن و این آخری عجیب‌ترین کار برای درونگراهاست که شاید نتونن هیچ‌وقت به طور کامل تجربه‌اش کنن؛ و همین باعث میشه گاهی غبطه بخورن به حال برونگراها که همیشه شاید نه ولی اکثر اوقات گوش شنوایی برای درددل‌هاشون هست...

درونگراها این ادمای برونگرا رو می‌بینن... براشون عجیبه این حد از برون‌ریزی و روابط‌... درک نمی‌کنن چه‌جوری میشه یه برونگرا کم پیش بیاد که بره تو خودش و خودشو از رابطه با دیگران بکشه بیرون؟! کاری که شاید خودشون بارها و بارها در یه روز انجام بدن، چه‌جوری میشه دایره‌ی روابط خیلی خیلی بزرگی داشت با آسیب ناچیز؟!... 

بعد از سرک کشیدن تو دنیای برونگراها و کلی شاخ درآوردن بابت هیاهو و روابط و شلوغ‌پلوغیای این دنیا درنهایت ترجیح میدن برگردن تو همون دنیای کوچیک خودشون که براشون امن‌ترین و بی‌هراس‌ترین جاست... می‌خزن تو دنیای چاردیواری خودشون... بی‌هیاهوی روابط توخالی، بی‌دغدغه‌ی اشتباه و خطاهایی که ممکنه در قبال بقیه انجام بدن، بی‌استرسِ بُر خوردن با آدمایی که هیچ ربطی بهشون ندارن...

اونا توی دنیای خودشون بدون هیچ‌کدوم از این روابط و بروبیاها سرخوش و شاد و گاهی تنهای تنها مسیر خودشونو طی می‌کنن... و البته همه‌ی اینا برای یه برونگرا هم مایه‌ی تعجب بسیاره و درکش براش سخت!

فکر کنم یه درونگرا تو زندگیش وقتایی که از تنهاییش خسته میشه دلش بخواد که بتونه تو دنیای برونگراها مسیرش رو ادامه بده اما بنظرم هیچ برونگرایی دلش نمی‌خواد و حتی به فکرش هم خطور نمی‌کنه که روزی دلش بخواد توی دنیای سوت و کور اما زیبای درونگراها قدم بذاره...

گاهی فکرم رو خیلی درگیر میکنه تفاوت این دنیاها، گفتم اینجا هم ازش بنویسم...

دارم فکر می‌کنم کم پیش میاد از ته دل خوشحال باشی ازم... کم پیش میاد بتونم اونجوری که دوست داری خوشحالت کنم... جهان‌بینی‌مون، طرز فکرمون، سبک‌زندگی‌مون، علایقمون، روحیاتمون و و و ۱۸۰ درجه باهم متفاوته... 

و خوشحال کردنت گاهی برام سخت‌ترین کار دنیاست، حتی یه کادو خریدنِ ساده برای تو، میشه هفت‌خانِ رستم برای من! از اینکه نمی‌دونم چی بهتره برات و چی خوشحالت میکنه...  و درنهایت به کارت هدیه‌‌ای که هیچ‌وقت یادگار نمی‌مونه، بسنده می‌کنم... حالم بد میشه... چرا آخه؟!

یه روزی از تو بودم، نفس به نفس... حالا بین‌مون یه دیواره، نمیذاره همدیگه رو اونطوری که هستیم بپذیریم، ببینیم، بفهمیم... اما من دارم تلاش می‌کنم بپذیرمت، کمتر از سال‌های پیش خودمو اذیت می‌کنم ولی شاید پذیرش اینی که الان هستم برای تو سخت باشه مامان...

هیچی نمیگی، به روم نمیاری و می‌ریزی توی خودت اما چه کنم، بعضی چیزایی که باب‌میل تو نیست جزء علایق منه، بعضی چیزایی که برای تو کم‌اهمیت یا بی‌اهمیتن برای من اصله و چیزای پیش‌پاافتاده ازنظر من، برای تو روش و راه زندگی!!!

دعای همیشگیم اینه که توفیق خوشحال کردنت رو ازم نگیره هرچند انگار امتحان زندگیم اینه که این توفیق کم نصیبم بشه...

منو ببخش که بلدت نیستم...

دوستت دارم❤️

می‌دونی؟! حالم خوبه‌ها یعنی فقط عادی و معمولی‌ام ولی حس فوق‌العاده گذروندنِ روزها و لحظه‌هام رو ندارم...

دلم اما می‌خواد پرشورتر و پرانرژی‌تر باشم... برنامه بریزم و تیک بزنم و کیف کنم... کارهای باقیمونده‌ی آخر تابستونو سرِ صبر انجام بدم و بشینم لحظه‌شمار روزای کوتاه و شبای بلند باشم... لحظه‌شمارِ خنکی هوا که همین الانم دزدکی شب‌ها می‌پیچه تو اتاق اما جرئت نداره روز سروکله‌اش پیدا بشه!

دلم می‌خواد اصلاً برم مواد ترشیِ مخلوط بخرم و ترشی بندازم... اما نه! حال ترشی انداختن هم ندارم! شاید مامان امسالم ترشی انداخت و ازش گرفتم،  هوم؟!! دلم می‌خواد دنبال کار حال‌خوب‌کن برای پاییز و سرخلوتی‌هام بخاطر عدم حضور چندساعته‌ی بچه‌ها باشم اما نمیدونم چرا هی عقب میندازمش؟! دلم می‌خواد کتاب‌های نصفه‌ونیمه‌ای رو که در انتظار تموم شدن هستن بخونم اما می‌دونی الان یه‌جوریه که انگار چشم بهم می‌زنم و روز دستشو به شب میده، انگار یه وردی مثل اجی‌مجی‌لاترجی می‌خونه و غیب میشه و شب از راه می‌رسه و من می‌مونم و کارهایی که تو دلم میگم اینم بمونه برای فردا... 

اما من نباید دنبال فوق‌العاده بودن یا فوق‌العاده گذروندنِ لحظاتم باشم و می‌دونم این روزهای مود پایین هم می‌گذرن، همین که حالم خوبه شکر :))

وقتی بهم گفتی: «تو شایسته‌ی زندگی خیلی بهتری بودی» اشکِ حلقه‌زده توی چشمام رو ندیدی و همین‌طور نوار فیلمی که از جلوی چشمام رد می‌شد و من فقط فوکوس کرده بودم روی عشقت و خوشی‌های زندگیمون... همه‌ی غم‌ها، سختی‌ها، فشارها، کم‌آوردن‌ها رفته بودن توی پس‌زمینه‌ی تار... من هیچ‌وقت اونا رو نمی‌بینم... نمی‌دونم چیکار کنم تو هم نبینی‌شون؟!😢 

من مطمئنم بی تو، خوشبختی راهشو از من سوا می‌کرد، تو هم مطمئن باش یار...

۱) بعضی شرایط مطابق میل تو نیست، هرچقدرم که تلاش کنی از اوقاتت لذت ببری، تهش اونطوری که دلت می‌خواد پیش نمیره و فقط تحمل می‌کنی تا تموم بشه، اما بین غرغر کردنات اینو به خودت یادآوری میکنی که نخواه زود بگذره، بخواه خوب بگذره...

۲) این روزا دلم برای خیلی چیزا تنگ شده، این هفته برای هردومون دیر گذشت و جالب بود که همزمان اینو دیروز به همدیگه گفتیم... 

۳) دست‌وپا بسته بودن توی تربیت بچه‌ها هم معضل بدیه ولی دارم یاد می‌گیرم کمتر بهش فکر کنم و بیشتر آزادشون بذارم این روزا که تو نیستی و خودمو عذاب ندم...

۴) چقدر روحیاتم با بعضی اطرافیان متفاوته و گاهی از این تفاوت‌ها خیلی خیلی متعجب میشم، دروغ چرا؟! گاهی از خصوصیات منحصربفردم به خودم می‌بالم و گاهی شک می‌کنم که آیا این خصوصیتم خوبه یا برعکسش؟! نکنه من مشکل دارم؟!

۵) دندونمو عصب‌کشی کردم، گرچه خیلی سخت گذشت و طول کشید و آخراش اثر بی‌حسی رفته بود و اشک از چشمام میومد اما دیگه با خوردن مایعاتِ سرد و بستنی تا مغز سرم تیر نمی‌کشه و راحت شدم، دارم فکر می‌کنم کاش می‌شد بعضی‌وقتا بعضی از اعصاب رو کشت تا به چیزای بیخودی حساسیتِ بیخودی‌تر نشون ندیم و خودمونو راحت کنیم!

۶) درسته که همسایه‌آزاری کار قبیحیه، قبول دارم ولی شما هم دیگه شورش رو درآوردین، حق مسلم بی‌چون‌‌وچرای چندتا بچه رو که بازی‌کردنه می‌خواین به حساب اینکه از سروصدا اذیت میشین، ازشون بگیرین، مگه چیکار کردن؟! به ساعت و وقتش که بی‌وقت هم نبوده یکم بازی کردن و صدای خنده و شادیشون رفته بالا... بسه دیگه این بی‌ظرفیتی‌تون!

۶) سرت درد می‌کرد که اونطوری با بیحالی جواب تلفنمو دادی، منم خرده‌ای بهت نگرفتم و گذاشتم پای سردردت، ولی درواقع هنوزم سرت درد می‌کرد که اینطور قشنگ جواب پیاممو دادی، این به اون در❤️

دلم بوی بارون می‌خواد، دلم قدم‌زدن توی برگای پاییزی رو می‌خواد، دلم خنکای هوای پاییزی رو می‌خواد که عین یه دزد گرما رو از تنت می‌دزده، دلم روزای مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها و تنهایی‌های دلچسبی رو می‌خواد که انتظارم رو می‌کشن، دلم شبای سروکله زدن برای تکالیف و آماده شدن برای روزای بعدو می‌خواد، دلم مزمزه کردن تجربیات جدید امسالِ تحصیلی رو می‌خواد، دلم آش شلغم و نارنگی سبز و انار سرخ می‌خواد، دلم هوای ابری رو می‌خواد حتی اگه بارون نزنه، دلم خیابون‌گردی با تو توی هوای بارونی رو می‌خواد...

ولی من هیچ‌وقت آدمی نبودم که حال رو نخوام و بچسبم به آینده، من همین روزای شهریوری ناب رو هم دوست دارم، همین روزایی که بی‌تو کش میان و تموم نمیشن، همین خنکی دم صبح و آفتاب‌ داغ ظهر و شبای ملایم رو می‌خوام که هیچ‌کدومشون باهم جور درنمیان، همین انتظار برای دوباره دیدنت، همین انتظار لعنتیِ خوشایند!!!

شاید بعضی فصل‌ها یا بعضی ماه‌ها برام خاص باشن چه از لحاظ دوست‌داشتنی‌تر بودن چه از لحاظ خاطراتی که از زندگیم توی خودشون حل کردن ولی عمیق که میشم هیچ‌وقت نتونستم بگم این ماه یا فصل رو دوست ندارم و می‌خوام زودتر بگذره و بره... نه!! آرامشِ درلحظه هیچ‌وقت اینو نمی‌خواد، تلاش می‌کنه یادش نره که دنبال چیزای خوب توی همین لحظه‌اش باشه، هرچند گاهی به سختی میسّر بشه... :))

مثل همین آهنگی که توش غمه ولی همین لحظه قشنگه :

 

هرزگاهی نُت گوشیم رو باز می‌کنم و یه نگاهی به کوتاه‌نوشت‌ها و شعرهایی می‌ندازم که یه روزی یهو از مغزم تراوش کردن و همون لحظه توی قسمت نُت یادداشتشون کردم... 

بعد از مدتها یه چرخی توش زدم، چندتاشو ثبت می‌کنم اینجا به یادگار و همه‌ی حسی که موقع نوشتن‌شون داشتم رو سنجاق می‌کنم بهش📎 

 

📌 وقتی رفتی، جاده به نگاهم قول داد

تصویر برگشتنت رو تو چشمام حک میکنه

برای همین نگاهم به جاده قفل شده...

 

📌 عشق را بی چشم و گوشَش چاره کرد

وندر آن وادی، خودش آواره کرد

ریسمانی را که بر جانش ببود

با نوای عشق نابی پاره کرد

این رهایی چون به جان او فتاد

همچو طفلش داخل گهواره کرد

عشقِ او را کس ندید و کس نخواند

گویی عشقش ماه را مه‌پاره کرد...

 

📌 در بهاران، دست آرزوهایت را بگیر و به دست نسیم بسپار

در میان شاخسار درختان، چون شکوفه رویش کن

و عطر دل‌انگیزت را در میان دشت‌های فراخ امید بیافشان

من آن روزی را که خورشید در قاب چشمانت لبخند زد، دیده‌ام

بی‌پروا در کنار درختِ به‌شکوفه‌نشسته، ایستاده‌ام

و به روی قاصدک‌ها برای آرزوهای تو دمیده‌ام...

 

📌 پنجره را گشودی

و در سکوت

تا خودِ آسمان پرواز کردی

صدای بالهایت را نشنیدم

اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند

و نگاهم به آسمان قفل شد

نشستم کنار پنجره

و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها

گیسوان بلند تو را بافتم

به شمعدانی‌ها کمی نور پاشیدم

اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم

آخر، آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود

برای چکاوکانِ روی پرچین هم

لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند

تا تو بازگردی...

بازمی‌گردی

با گیسوانی که خودم بافته‌ام

و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...

 

📌 بهار و خزان در میان کوچه‌باغ‌های خیالم قایم‌باشک بازی می‌کنند

تو می‌آیی...

فنجانی چای با عطر هل میهمان قلبم می‌شوی

صدای پای بهار در کوچه‌باغ خیالم طنین‌انداز می‌شود

تو که می‌آیی بهار چشم می‌گذارد

خزان باید قایم شود

نوبت بهار است...

 

📌 وقتی که نسیم 

گونه‌هایم را می‌نوازد

وقتی که آفتاب 

بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد

وقتی که گنجشکان 

بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند

من...

لبریز می‌شوم از حسِ بودن

و می‌دانم که در دوردست‌ها 

نجوای دعای آشنایی، سوار بر بال ابرها

تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

حالم را که بپرسی، می‌گویم نه بد نه خوب، یک‌جور خنثی شاید... 

نه راضیِ راضی و نه ناراضی، نمی‌دانم... توصیفش با کلمات کمی سخت شد انگار... 

فقط می‌دانم این‌بار بی‌تقلا و با پذیرش کامل تن به ناخواستنیِ روتینِ زندگی‌ام داده‌ام... ببینم تهش چطور می‌شود این به در و دیوار نکوبیدن و زخمی نکردنِ تن رنجورم؟! حتماً تهش خوب می‌شود، نه؟! اصلاً به همین امید این راه را انتخاب کردم و پیش آمدم که مرهم روح زخمی‌ام باشم و اینقدر خودم را عذاب ندهم...

دوری از تو برایم سخت است، اما این راهِ زندگی من است، از همان ابتدای انتخاب کردنت تا به الان... و من به وضوح می‌بینم که وقتی از هم دور می‌شویم این تلخی همچون شربت سینه‌ی زهرماری‌ست که سرفه‌های زندگی‌مان را بهبود می‌بخشد... 

به من ثابت شده دوری عاشق‌ترمان می‌کند، صبر می‌کنم، دوباره که ببینمت عاشق‌تر شده‌ایم...

 

حس خوب میزبانی

آشپزی

جاده

کوه

دره

تونل

تازه شدن دیدارها

همسفرای دوست‌داشتنی

خنده‌ی بچه‌ها

رنگ سبز درختای درهمِ روی کوه

شرجی ولی نه خیلی گرم

دورهمی‌

پچ‌پچ‌های خنده‌دار 

دلگرمی

نت نداشتنم و دوری از دنیای مجازی (رهایی)

لمس شن‌های خیس ساحل

قاب قایق، دریا، موج و غروب

نیمه‌خورشیدِ سرخ مرز افق

صدای موج

دل به دلِ جوون‌تر‌ها دادن

یه دلخوری کوچیک 

تبدیل شدن دلخوری به تلخ‌کامی

سوءتفاهم

ساحل، دریا، موج، خنده، آفتاب

رفتن زودتر از موقعش بی‌خداحافظی 

تنهایی و تظاهر به دلخوشی

بغض قورت داده‌شده 

فرو رفتن در ورطه‌ی گفتگوهای ذهنی 

همدلیِ خواهرانه‌ی خواهرهای همسر

حرف‌های همدلانه‌ی خواهر کوچیکتر

جنگل

رودخونه

آب‌بازی بچه‌ها

سنگ‌های زیبای کف رودخونه

مسیر برگشت پر از بغض و حس تنهایی 

کلنجار برای تلفن به او 

گفتگوی بی‌تنش

 تبدیل حال بد به حال خوب

مهر مادری برای بچه‌ای غیر از بچه‌های خودم

آشپزی‌های سه‌نفره و خواهرانه 

زود سپری شدنِ مسیر برگشت و کش نیومدنش!

سرحال نبودنش (شاید علتی غیر از دلخوری پیشین!) 

دوباره حس‌های بد

تلفن‌های بی‌تنش و عادی و انگار‌نه‌انگارانه!! (حساسیتم کمتر شد و بی‌خیال و از این‌دست!) 

دوباره دلگرمی

و ادامه‌ی زندگی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید