می‌دونی؟! حالم خوبه‌ها یعنی فقط عادی و معمولی‌ام ولی حس فوق‌العاده گذروندنِ روزها و لحظه‌هام رو ندارم...

دلم اما می‌خواد پرشورتر و پرانرژی‌تر باشم... برنامه بریزم و تیک بزنم و کیف کنم... کارهای باقیمونده‌ی آخر تابستونو سرِ صبر انجام بدم و بشینم لحظه‌شمار روزای کوتاه و شبای بلند باشم... لحظه‌شمارِ خنکی هوا که همین الانم دزدکی شب‌ها می‌پیچه تو اتاق اما جرئت نداره روز سروکله‌اش پیدا بشه!

دلم می‌خواد اصلاً برم مواد ترشیِ مخلوط بخرم و ترشی بندازم... اما نه! حال ترشی انداختن هم ندارم! شاید مامان امسالم ترشی انداخت و ازش گرفتم،  هوم؟!! دلم می‌خواد دنبال کار حال‌خوب‌کن برای پاییز و سرخلوتی‌هام بخاطر عدم حضور چندساعته‌ی بچه‌ها باشم اما نمیدونم چرا هی عقب میندازمش؟! دلم می‌خواد کتاب‌های نصفه‌ونیمه‌ای رو که در انتظار تموم شدن هستن بخونم اما می‌دونی الان یه‌جوریه که انگار چشم بهم می‌زنم و روز دستشو به شب میده، انگار یه وردی مثل اجی‌مجی‌لاترجی می‌خونه و غیب میشه و شب از راه می‌رسه و من می‌مونم و کارهایی که تو دلم میگم اینم بمونه برای فردا... 

اما من نباید دنبال فوق‌العاده بودن یا فوق‌العاده گذروندنِ لحظاتم باشم و می‌دونم این روزهای مود پایین هم می‌گذرن، همین که حالم خوبه شکر :))

وقتی بهم گفتی: «تو شایسته‌ی زندگی خیلی بهتری بودی» اشکِ حلقه‌زده توی چشمام رو ندیدی و همین‌طور نوار فیلمی که از جلوی چشمام رد می‌شد و من فقط فوکوس کرده بودم روی عشقت و خوشی‌های زندگیمون... همه‌ی غم‌ها، سختی‌ها، فشارها، کم‌آوردن‌ها رفته بودن توی پس‌زمینه‌ی تار... من هیچ‌وقت اونا رو نمی‌بینم... نمی‌دونم چیکار کنم تو هم نبینی‌شون؟!😢 

من مطمئنم بی تو، خوشبختی راهشو از من سوا می‌کرد، تو هم مطمئن باش یار...

۱) بعضی شرایط مطابق میل تو نیست، هرچقدرم که تلاش کنی از اوقاتت لذت ببری، تهش اونطوری که دلت می‌خواد پیش نمیره و فقط تحمل می‌کنی تا تموم بشه، اما بین غرغر کردنات اینو به خودت یادآوری میکنی که نخواه زود بگذره، بخواه خوب بگذره...

۲) این روزا دلم برای خیلی چیزا تنگ شده، این هفته برای هردومون دیر گذشت و جالب بود که همزمان اینو دیروز به همدیگه گفتیم... 

۳) دست‌وپا بسته بودن توی تربیت بچه‌ها هم معضل بدیه ولی دارم یاد می‌گیرم کمتر بهش فکر کنم و بیشتر آزادشون بذارم این روزا که تو نیستی و خودمو عذاب ندم...

۴) چقدر روحیاتم با بعضی اطرافیان متفاوته و گاهی از این تفاوت‌ها خیلی خیلی متعجب میشم، دروغ چرا؟! گاهی از خصوصیات منحصربفردم به خودم می‌بالم و گاهی شک می‌کنم که آیا این خصوصیتم خوبه یا برعکسش؟! نکنه من مشکل دارم؟!

۵) دندونمو عصب‌کشی کردم، گرچه خیلی سخت گذشت و طول کشید و آخراش اثر بی‌حسی رفته بود و اشک از چشمام میومد اما دیگه با خوردن مایعاتِ سرد و بستنی تا مغز سرم تیر نمی‌کشه و راحت شدم، دارم فکر می‌کنم کاش می‌شد بعضی‌وقتا بعضی از اعصاب رو کشت تا به چیزای بیخودی حساسیتِ بیخودی‌تر نشون ندیم و خودمونو راحت کنیم!

۶) درسته که همسایه‌آزاری کار قبیحیه، قبول دارم ولی شما هم دیگه شورش رو درآوردین، حق مسلم بی‌چون‌‌وچرای چندتا بچه رو که بازی‌کردنه می‌خواین به حساب اینکه از سروصدا اذیت میشین، ازشون بگیرین، مگه چیکار کردن؟! به ساعت و وقتش که بی‌وقت هم نبوده یکم بازی کردن و صدای خنده و شادیشون رفته بالا... بسه دیگه این بی‌ظرفیتی‌تون!

۶) سرت درد می‌کرد که اونطوری با بیحالی جواب تلفنمو دادی، منم خرده‌ای بهت نگرفتم و گذاشتم پای سردردت، ولی درواقع هنوزم سرت درد می‌کرد که اینطور قشنگ جواب پیاممو دادی، این به اون در❤️

دلم بوی بارون می‌خواد، دلم قدم‌زدن توی برگای پاییزی رو می‌خواد، دلم خنکای هوای پاییزی رو می‌خواد که عین یه دزد گرما رو از تنت می‌دزده، دلم روزای مدرسه‌رفتنِ بچه‌ها و تنهایی‌های دلچسبی رو می‌خواد که انتظارم رو می‌کشن، دلم شبای سروکله زدن برای تکالیف و آماده شدن برای روزای بعدو می‌خواد، دلم مزمزه کردن تجربیات جدید امسالِ تحصیلی رو می‌خواد، دلم آش شلغم و نارنگی سبز و انار سرخ می‌خواد، دلم هوای ابری رو می‌خواد حتی اگه بارون نزنه، دلم خیابون‌گردی با تو توی هوای بارونی رو می‌خواد...

ولی من هیچ‌وقت آدمی نبودم که حال رو نخوام و بچسبم به آینده، من همین روزای شهریوری ناب رو هم دوست دارم، همین روزایی که بی‌تو کش میان و تموم نمیشن، همین خنکی دم صبح و آفتاب‌ داغ ظهر و شبای ملایم رو می‌خوام که هیچ‌کدومشون باهم جور درنمیان، همین انتظار برای دوباره دیدنت، همین انتظار لعنتیِ خوشایند!!!

شاید بعضی فصل‌ها یا بعضی ماه‌ها برام خاص باشن چه از لحاظ دوست‌داشتنی‌تر بودن چه از لحاظ خاطراتی که از زندگیم توی خودشون حل کردن ولی عمیق که میشم هیچ‌وقت نتونستم بگم این ماه یا فصل رو دوست ندارم و می‌خوام زودتر بگذره و بره... نه!! آرامشِ درلحظه هیچ‌وقت اینو نمی‌خواد، تلاش می‌کنه یادش نره که دنبال چیزای خوب توی همین لحظه‌اش باشه، هرچند گاهی به سختی میسّر بشه... :))

مثل همین آهنگی که توش غمه ولی همین لحظه قشنگه :

 

هرزگاهی نُت گوشیم رو باز می‌کنم و یه نگاهی به کوتاه‌نوشت‌ها و شعرهایی می‌ندازم که یه روزی یهو از مغزم تراوش کردن و همون لحظه توی قسمت نُت یادداشتشون کردم... 

بعد از مدتها یه چرخی توش زدم، چندتاشو ثبت می‌کنم اینجا به یادگار و همه‌ی حسی که موقع نوشتن‌شون داشتم رو سنجاق می‌کنم بهش📎 

 

📌 وقتی رفتی، جاده به نگاهم قول داد

تصویر برگشتنت رو تو چشمام حک میکنه

برای همین نگاهم به جاده قفل شده...

 

📌 عشق را بی چشم و گوشَش چاره کرد

وندر آن وادی، خودش آواره کرد

ریسمانی را که بر جانش ببود

با نوای عشق نابی پاره کرد

این رهایی چون به جان او فتاد

همچو طفلش داخل گهواره کرد

عشقِ او را کس ندید و کس نخواند

گویی عشقش ماه را مه‌پاره کرد...

 

📌 در بهاران، دست آرزوهایت را بگیر و به دست نسیم بسپار

در میان شاخسار درختان، چون شکوفه رویش کن

و عطر دل‌انگیزت را در میان دشت‌های فراخ امید بیافشان

من آن روزی را که خورشید در قاب چشمانت لبخند زد، دیده‌ام

بی‌پروا در کنار درختِ به‌شکوفه‌نشسته، ایستاده‌ام

و به روی قاصدک‌ها برای آرزوهای تو دمیده‌ام...

 

📌 پنجره را گشودی

و در سکوت

تا خودِ آسمان پرواز کردی

صدای بالهایت را نشنیدم

اما دنباله‌ی گیسوانت در دستم ماند

و نگاهم به آسمان قفل شد

نشستم کنار پنجره

و با سنجاقک‌ها و شب‌پره‌ها

گیسوان بلند تو را بافتم

به شمعدانی‌ها کمی نور پاشیدم

اما قاصدک‌ها را به باد نسپردم

آخر، آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود

برای چکاوکانِ روی پرچین هم

لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند

تا تو بازگردی...

بازمی‌گردی

با گیسوانی که خودم بافته‌ام

و باهم از نو سرود عشق را سر می‌دهیم...

 

📌 بهار و خزان در میان کوچه‌باغ‌های خیالم قایم‌باشک بازی می‌کنند

تو می‌آیی...

فنجانی چای با عطر هل میهمان قلبم می‌شوی

صدای پای بهار در کوچه‌باغ خیالم طنین‌انداز می‌شود

تو که می‌آیی بهار چشم می‌گذارد

خزان باید قایم شود

نوبت بهار است...

 

📌 وقتی که نسیم 

گونه‌هایم را می‌نوازد

وقتی که آفتاب 

بر گلدان کوچک طاقچه‌ام نور می‌پاشد

وقتی که گنجشکان 

بر روی شاخه‌های صنوبر سرود شادی سر می‌دهند

من...

لبریز می‌شوم از حسِ بودن

و می‌دانم که در دوردست‌ها 

نجوای دعای آشنایی، سوار بر بال ابرها

تا آنسوی آسمان‌ها به پرواز درمی‌آید...

حالم را که بپرسی، می‌گویم نه بد نه خوب، یک‌جور خنثی شاید... 

نه راضیِ راضی و نه ناراضی، نمی‌دانم... توصیفش با کلمات کمی سخت شد انگار... 

فقط می‌دانم این‌بار بی‌تقلا و با پذیرش کامل تن به ناخواستنیِ روتینِ زندگی‌ام داده‌ام... ببینم تهش چطور می‌شود این به در و دیوار نکوبیدن و زخمی نکردنِ تن رنجورم؟! حتماً تهش خوب می‌شود، نه؟! اصلاً به همین امید این راه را انتخاب کردم و پیش آمدم که مرهم روح زخمی‌ام باشم و اینقدر خودم را عذاب ندهم...

دوری از تو برایم سخت است، اما این راهِ زندگی من است، از همان ابتدای انتخاب کردنت تا به الان... و من به وضوح می‌بینم که وقتی از هم دور می‌شویم این تلخی همچون شربت سینه‌ی زهرماری‌ست که سرفه‌های زندگی‌مان را بهبود می‌بخشد... 

به من ثابت شده دوری عاشق‌ترمان می‌کند، صبر می‌کنم، دوباره که ببینمت عاشق‌تر شده‌ایم...

 

حس خوب میزبانی

آشپزی

جاده

کوه

دره

تونل

تازه شدن دیدارها

همسفرای دوست‌داشتنی

خنده‌ی بچه‌ها

رنگ سبز درختای درهمِ روی کوه

شرجی ولی نه خیلی گرم

دورهمی‌

پچ‌پچ‌های خنده‌دار 

دلگرمی

نت نداشتنم و دوری از دنیای مجازی (رهایی)

لمس شن‌های خیس ساحل

قاب قایق، دریا، موج و غروب

نیمه‌خورشیدِ سرخ مرز افق

صدای موج

دل به دلِ جوون‌تر‌ها دادن

یه دلخوری کوچیک 

تبدیل شدن دلخوری به تلخ‌کامی

سوءتفاهم

ساحل، دریا، موج، خنده، آفتاب

رفتن زودتر از موقعش بی‌خداحافظی 

تنهایی و تظاهر به دلخوشی

بغض قورت داده‌شده 

فرو رفتن در ورطه‌ی گفتگوهای ذهنی 

همدلیِ خواهرانه‌ی خواهرهای همسر

حرف‌های همدلانه‌ی خواهر کوچیکتر

جنگل

رودخونه

آب‌بازی بچه‌ها

سنگ‌های زیبای کف رودخونه

مسیر برگشت پر از بغض و حس تنهایی 

کلنجار برای تلفن به او 

گفتگوی بی‌تنش

 تبدیل حال بد به حال خوب

مهر مادری برای بچه‌ای غیر از بچه‌های خودم

آشپزی‌های سه‌نفره و خواهرانه 

زود سپری شدنِ مسیر برگشت و کش نیومدنش!

سرحال نبودنش (شاید علتی غیر از دلخوری پیشین!) 

دوباره حس‌های بد

تلفن‌های بی‌تنش و عادی و انگار‌نه‌انگارانه!! (حساسیتم کمتر شد و بی‌خیال و از این‌دست!) 

دوباره دلگرمی

و ادامه‌ی زندگی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازم رسیدم به روزایی که دستم مدام میره رو گزینه‌ی «ارسال مطلب جدید» و صفحه‌ی سفیدش جلوم باز میشه اما نمی‌دونم باید چی بنویسم؟!!! 

اشکالی نداره شروع می‌کنیم ببینیم به کجا می‌رسیم :))

امسال محرم برام رنگ و بوی دیگه‌ای داره، بعد از این دو سالی که کرونا به موندن توی خونه مجبورمون کرده بود، امسال شرکت توی روضه و وقت‌گذورندنِ بچه‌ها توی مسجد و هیئت برام خیلی خیلی ارزشمند بود، چقدر حال ما و بچه‌ها خوب شد، چقدر بهش نیاز داشتیم بعد از همه‌ی بالا و پایین‌ها و بدبیاری‌ها و امتحانای سخت روزگار...

اندکی حل شدن توی غمِ لایتناهی امام حسین (ع) خودش انگار یه جور خلاصی از همه‌ی غم‌های دم‌دستی و پیش‌پاافتاده‌ی این دنیا بود و به دلمون صیقل زد، یه کلید بود برای رهایی از این قفسی که دور خودمون ساختیم... خدایا شکرت... 

ظهر عاشورا دسته‌ی عزاداری کوچیکی توی مسجد محل تشکیل شد و توی محدوده‌ی کوچه و خیابون‌های اطراف راه افتاد و کم‌کم مردم از جاهای دیگه هم به دسته اضافه شدن و بزرگ و بزرگتر شد، فندق آخرای مسیر حسابی خسته شده بود، آقای یار هم توی دسته‌ی مردها بود و دور بود ازمون، دیدم دیگه نای راه رفتن نداره دلم سوخت و بغلش کردم و نزدیکای مسجد محل که رسیدیم دیگه این من بودم که نای راه رفتن نداشتم و پاهام رمقی توش نمونده بود، درعوض فندق حسابی کیفور شده بود و از این بغل بودن انرژی گرفته بود :))

مراسم مسجدمون هم ظهر بود و هم شب و عصرها هم توی پارک محل، همسایه‌ها بانی می‌شدن و روضه به پا بود و اگر نمی‌رفتیم هم از پنجره صداش میومد و فیض می‌بردیم... شام غریبان هم همه‌ی محل توی پارک شمع روشن کردیم و یکم نوحه و عزاداری و بعدم اومدیم خونه... بچه‌ها هم با هم‌سن‌وسالانشون بودن و بعد از عمری کنج انزوا توی جمع بچه‌های هیئت بودنشون برام غنیمت بزرگی بود... اصلاً یه جور خاصی بهم چسبید امسال، هرچی بگم کمه بازم... خدا قبول کنه ازمون...

راستی از غذا پختن هم راحت بودم و ظهر و شبمون تأمین بود و نتیجه اینکه تا دو روز بعدش یعنی امروز هم همچنان برنج پخته داریم چون برنجِ نذری‌ها بیشتر از مصرفمون بود و یه قابلمه پر از برنج توی یخچال داریم :))

خدایا خیلی خیلی شکرت... اینم قسمت تاسوعا و عاشورای امسالمون، تا سال بعد کجا باشیم و چه کنیم؟! دلم می‌خواد کربلا باشم... اگرم زودتر که چه بهتر! یعنی میشه؟!

این روزها حس می‌کنم دستم خالی‌تر از همیشه‌ست، خالی‌تر از محرمِ سال‌های پیش حتی!! 

انگار هیچی ندارم، هیچی نیستم، هیچیِ هیچی... خیلی کمم... 

سال‌های پیش هم این کم بودن و تهی بودنم رو حس می‌کردم ولی امسال بیشتر از هر موقعی بیخ گلومو گرفته این هیچی نداشتن و هیچی نبودن... 

من فقط و فقط امید به گوشه‌ی نگاهی از شما این گره لعنتی توی گلوم رو با درد زیاد قورت میدم و منتظر می‌مونم دستِ خالی‌تر از همیشه‌ی منو دوباره بگیرید... 

بیین که دست خالی اومدم... دیر می‌فهمم و یه سال می‌گذره تا دوباره یادم بیاد هیچی تو دستام ندارم...

بعدازظهر وقتی می‌خواستم بخوابم، بارون کمی شدت گرفته بود و حسابی مشغول شستشوی شیشه‌ی پنجره شده بود! 

داشتم از رایحه‌ی بی‌نظیرش وسط فصل گرما، لذت می‌بردم که یاد سیل و تلفات اخیر افتادم و دلم گرفت و از لذتم پرت شدم بیرون... خدا به خانواده‌هاشون صبر بده... 

وقتی بیدار شدم، بارون تموم شده بود و کیفیت تصویرِ آسمون حسابی زده بود بالا و اون پنبه‌های پفکی پراکنده توی دل آسمون دل آدمو می‌برد...

عصر با بچه‌ها زدیم بیرون و رفتیم پارک... بچه‌ها مشغول بازی شدن و منم طبق معمول مشغول پیاده‌روی... بوییدن عطر خاک بارون‌خورده به اضافه‌ی عطر چمن‌های کوتاه شده حس طراوت بهم می‌داد و حس می‌کردم تو جنگل‌های شمالم و توی اون ثانیه‌ها انگار با هر نفس، به عمرم اضافه می‌شد :)) 

توی مسیر پیاده‌رویم، یهو نظرم به این قسمت از تنه‌ی درخت جلب شد: 

یهو یاد یه چیزی افتادم؛ یادم اومد وقتی یه دختربچه‌ی کوچولوی خیال‌باف بودم، نمی‌دونم دقیقاً چند ساله بودم؟! شاید ۵-۶ سالم بود... وقتی با این منظره از تنه‌ی یه درخت مواجه می‌شدم، یقین می‌دونستم که اینجا لونه‌ی یه سنجاب کوچولوی بامزه‌ست! حتی یادمه می‌رفتم پای درخت و تق‌تق در می‌زدم و منتظر می‌موندم تا مثلاً سنجابه در رو یه روم باز کنه :)) حیف که پارک شلوغ بود؛ خیلی دلم می‌خواست بشینم پای درخت و تق‌تق در بزنم ببینم سنجابه در رو به روم باز می‌کنه؟! :))

نمی‌دونم، شاید اون موقعی که بچه بودم، تماشای کارتونِ «بَنِر» که ماجراهای یه سنجاب شیطون و بامزه بود، بی‌تأثیر نبوده باشه...  

اون لحظه یادآوریِ طرز تفکر بچگیم، واقعاً برام هیجان‌انگیز بود...

اینم یه زندگی در لحظه‌ی دیگه که ازقضا رفتم تو دلِ گذشته، نه گیر افتادن تو گذشته، که یه یادآوریِ پر از حسای خوب :))


+ زندگی می‌گذره، خیلی خیلی بی‌خبر از ما هم می‌گذره، هممون می‌دونیم و بازم گیر میفتیم و گولش رو می‌خوریم! یه وقتی اون‌قدر حالت بده که میای پست قبلی رو از زندگی‌های نکرده‌ات، می‌نویسی و یه وقتِ دیگه مثل الان به نوشته‌های خودت لبخند می‌زنی و مطمئنی می‌تونی از همین یکبار فرصت زندگیت به خوبی استفاده کنی... زندگی خیلی عجیبه!!  

اینقدر پرم که حتی اگه سرریز بشم هم خالی نمیشم... 

اینقدر احساس تنهایی می‌کنم که هیچ‌کسی نمی‌تونه این جاهای خالی دورم رو پر کنه...

اینقدر زندگیِ نکرده دارم که دو بار دیگه هم به دنیا بیام، بازم این دنیا بدهکارمه!! 


می‌گذره آرامش... بهت قول میدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه روز هم مثل امروزه آرامش، که صبرِ او یهو ته می‌کشه و حال و حوصله‌ی تو و سوالاتت رو نداره...

ولی تو اصلاً یادت میره که چه‌جوری جوابت رو داد و یهو وسط کارات یه لحظه یادت میفته اما به دل نگرفتی اصلاً چون می‌دونی که این روزها باز هم روزهای سختی رو داره می‌گذرونه... بهش حق میدی و برای حال خوبِ خودت هم که شده اون سوال و جواب رو با خودت مرور نمی‌کنی...

آره کار درست همینه، وقتی هم اومد با روی خوش به استقبالش میری...

ذهن‌نوشته‌ی یک: از هر طرف به اون اتفاق ناگوار و ناخوشایند که نگاه می‌کنم جز اینها به زبونم نمیاد: «خداروشکر که...» ، «خدا رحم کرد که...» یا «اگه فلان‌طور شده بود چی؟!» 

گاهی میشه فاصله‌ی چیزی که ما بلا و ناگواری می‌پنداریم و اون چیزی که از سرمون گذشته (یا بهتره بگم پروردگار از سرمون گذرونده!) خیلی خیلی زیاده، یعنی اگه عمیق نگاه کنیم یه جورایی این کجا و اون کجا؟!! ولی معمولاً این‌طوری هستیم که خودمون رو غرقِ همون ناگواریِ پیش‌آمده می‌کنیم و غافل میشیم از اینکه می‌شد و ممکن بود بدتر از اینها سرمون بیاد...

توی شرایطی که ما داریم، اینکه کم‌کم داشتیم به یه ثبات و آرامشی می‌رسیدیم، یه نفس راحت می‌کشیدیم از ماجراها و چالش‌های جورواجوری که این مدت از سر گذرونده بودیم، حالا این اتفاق... می‌تونم بگم قششششنگ مستعد بودیم که من و آقای یار هردومون بزنیم به سیم آخر...

نمی‌دونم خدا قربون مهربونیت، چه کردی با دلمون که انگار نه انگار!!


ذهن‌نوشته‌ی دو: صبح بعد از راهی کردنش، یه صبحانه‌ی تنهایی دلچسب بخوری...

ظرف‌های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی بچینی...

سینک رو برق بندازی...

ماشین لباسشویی رو بکار بگیری...

روی کابینت‌ها و کانتر رو دستمال بکشی...

پیاز‌ها رو ریز خرد کنی، از اندازه‌ی یک‌دستشون لذت ببری و تو دلت بگی انگار دستگاه شماها رو خرد کرده!...

از جلز ولز و ریزریز سرخ‌شدنشون توی ماهیتابه‌ای که نور آفتاب توش افتاده کیف کنی...

فندقِ تازه بیدار شده رو تحویل بگیری و راهی کنی به سمت دستشویی، بعدش که اومد در آغوشش بگیری و از اینکه کارهاشو خودش می‌کنه بدون نیاز به تو، زیر گوشش تحسینش کنی...

سلامِ گرمی به کلوچه‌ی دست و رو نَشُسته بدی و صبحانه‌ی بچه‌ها رو براشون بذاری تا بخورن...

بساط زرشک‌پلو با مرغ رو راه بندازی، ادویه‌ی خورشتی رو که به تازگی خریدی آروم بو بکشی  و بریزی توش و از بوش سرمست بشی و همون‌طوری که او دوست داره هویج‌ها رو جدا با شکر بپزی برای کنار مرغ‌ها...

جابجایی‌هایی ریزی انجام بدی که هنوزم توی خونه‌ی جدید، کارِ هر روزه‌ست، اینکه محتویاتِ یه کابینت یا کمد رو ببری بذاری جای دیگه‌ای که فکر می‌کنی بهتره، بعدش از این جابجایی‌ها کیفور بشی...

طبق روالِ هر روز، چندتا سوالِ درسی بدی به کلوچه تا حل کنه تا این تعطیلات باعث نشه درس‌ها از یادش بره، بعدش از اینکه خودش خودجوش از برنامه‌ای که براش گذاشتی استقبال می‌کنه، ذوق کنی...

لباس‌های شسته‌شده رو ببری توی تراسی پهن کنی که گرچه اونقدرها بزرگ نیست ولی یکی از نکات مثبت این خونه است...

بعدش همونجا محو تماشای درخت‌های سرسبز پارک بشی، اون دورها منظره‌ی کوهی رو ببینی که صبح دم‌دمای طلوع از پشت پنجره‌ی اتاقت دیده بودی که خورشید از پشتش سرک کشید و خیلی زود خودشو جا کرد تو دل دنیای آدم‌ها...

بیای کولر رو روشن کنی و کمی به تنت استراحت بدی و بنویسی تا خالی بشی از کلماتی که پشتِ درِ ذهنت صف بستن تا یکی‌یکی توی جمله ردیفشون کنی و ثبت بشن اینجا... اینه امروزِ تو آرامش... زندگی‌ در لحظات... هر لحظه‌اش پر از لذت و حواس پنج‌گانه‌ای که بیکار ننشستن... به روشنی، به زیبایی، به تلاش، به پذیرش و البته پر از رشد، چرا که نه؟!

درست لحظه‌ای که فهمیدم اون اتفاقِ بد برات افتاده، داشتم ذوقِ همراه با استرسی رو مزمزه می‌کردم، ذوقی برای شرکت توی یه اردوی مادر فرزندی به همراه کلوچه و فندق، توی یه جمعی که برای اولین‌بار بود باهاشون همراه می‌شدم و هیچ شناختی ازشون نداشتم...

همون حین که داشتم آماده می‌شدم و بچه‌ها رو آماده می‌کردم که بریم، جمله‌ای پشت تلفن از زبونت حاکی از اون اتفاقِ بد شنیدم و یخ کردم...

توی ثانیه‌های بدو‌بدو برای رسوندنِ خودمون به همراهانِ اردو، مدام بین حال خوش ناشی از این تجربه‌ی شیرین و حالِ ناخوش ناشی از اون اتفاقِ بد، در رفت‌وآمد بودم و فکر می‌کردم چرا حالِ خوشِ صددرصدی هیچ‌وقت در انتظارم نبوده و نیست و حتماً باید یه حال ناخوشِ هرچند کوچیک هم در کنارش باشه؟!! مدام به خودم می‌گفتم برم کنسل کنم رفتن‌مون رو تا وقتی تو با حالِ خرابت میرسی خونه و قشنگ می‌تونستم چهره‌تو در نظرم مجسم کنم، اون لحظه خونه باشم و کنارت و طبق معمولِ گذشته، پروسه‌ی رهاندنت از تقلا کردن‌های بیجا در مواقع غم و سختی رو طی کنم!

تو مدام بهم گوشزد کردی که به تفریح بچه‌ها برسم و از جزئیات نپرسم تا بعد... بچه‌ها حسابی دلی از عزا درآوردن و برای من هم بودن در میون اون جمع هرچند تازه‌وارد بودم، خوب و عالی و به دور از دغدغه بود. اذان مغرب رو می‌گفتن که با بچه‌ها رسیدیم خونه، قبلش فکر کردم با قیافه‌ی پر از رنج و غمت روبرو خواهم شد، اما تو در رو به رومون باز کردی و با رویی خوش به استقبالمون اومدی، خیلی عادی نشسته بودی به تنظیم کردنِ مودم برای وصل شدن به نت بدون اینکه ذره‌ای درخودفرورفتن توی چهره‌ات ببینم و اون وسط تعریف‌های بی‌پایانِ بچه‌ها رو از اردو گوش می‌کردی...

فرصتی نبود تا در نبودِ چهار چشم و گوش تیز! بنشینم کنارت و از جزئیاتِ اون اتفاق بپرسم... بعد از شام و سروسامون دادن به امورات آشپزخونه، بخاطر دردی که بیخودی توی بدنم پیچیده بود، بدون اینکه فعالیت خاصی توی اردو کرده باشم، کمی دراز کشیدم...

آمدی، پر از پذیرشِ اون اتفاق، پر از حس و حالی که گرچه توش غم و استیصال موج می‌زد ولی نوعی تسلیم و عدم تقلا هم کنارش بود، حتماً پررنگ هم بود که من اینطور متوجهش شدم! 

چقدر خوب بود که لحظاتی که آروم کنارت بودم و به حرفات گوش می‌دادم و همدلی می‌کردم، می‌دونستم قرار نیست کلی انرژی صرف کنم تا تو رو از تقلا کردنِ بیجا در برابر اتفاقاتی که در اختیارمون نیستن، برهانم... تو همون‌طور رفتار کردی که باید... و در آرامش چشم‌هایمان را بستیم...

خداروشکر... این نیز بگذرد...

یارب نظر تو برنگردد 

تقدیم بهت:

 

این روزا سعی می‌کنم هر روز بچه‌ها رو ببرم پارک روبرو، دیگه این پارک دمِ‌دسته و بهانه‌ای نیست، برای خودمم خوبه و از تو خونه نشستن بهتره، توی این خونه‌ی جدید دلم کشیده میشه به سمت بیرون و دوست دارم زودتر با همسایه‌ها و دوستای جدید آشنا بشم، مهرش فعلاً به دلم افتاده و دارم از لحظات زندگیم لذت می‌برم ولی یادم باشه دل نبندم که اگه باز رفتنی شدیم اذیت نشم، خدا بزرگه... 

توی پارک، بچه‌ها مشغول بازی میشن و منم دوردور زدن‌های پیاده‌رویم رو شروع می‌کنم. دوست داشتم با یه دوست همدل می‌رفتم پیاده‌روی و اینقدر می‌گفتیم و همدلی می‌کردیم تا خالی بشیم دوتایی، فعلاً که در دسترس نیست، اونم به موقعش :))

دیروز توی پیاده‌رویم سعی کردم دوباره زندگی در لحظه رو تمرین کنم، ذهنم رو از بگومگوهای ذهنیِ بی‌حاصل خالی کردم، از همونا که همیشه در دسترسن و تا فرصت گیر میارن، زود سروکله‌شون پیدا میشه... رفتم سراغ حواس پنجگانه...

اولش حس بینایی بود و شکر برای بودنش، بعد از اون به رنگ‌ها دقت کردم و دیدم از همه رنگی توی طبیعت اطرافم پیدا میشه، این‌بار سعی کردم رنگ‌هایی رو که نیستن پیدا کنم و به ذهن بیارم، کمی کارم سخت شد ولی چالش خوبی بود :)) 

بعد رفتم سراغ حس شنوایی و شکر برای بودنش، همون لحظه صدای تفنگ ترقه‌ای بچه‌ای توی پارک به گوشم خورد و پشت‌بندش صدای بلبل خرما روی شاخه‌ی درختی نزدیک، یکی اون بچه می‌زد و یکی دیگه بلبل جانمون می‌خوند، همین‌قدر واضح زشتی و زیبایی کنار هم‌اند و فکر کردم اگر اون صدای زشت رو نمی‌شنیدم صدای بلبل خرما به گوشم زیبا نمیومد :))

دوباره حس بیناییم خودشو انداخت وسط و دیدم چقدر بافت، اطراف خودم دارم، به تنه‌ی درخت‌ها دقت کردم، هرکدوم بافت منحصربه‌فرد و زیبایی داشتن، برگ‌ها هم همینطور، نگاهم رفت به بالا، از بالای یه دیواری کوه پیدا بود، چقدر ذوق کردم و دقت کردم که منظره‌ی کوه حتی از دور چقدر بهم انرژی میده و از این کشف و شناخت خودم خوشحال شدم :)) 

روی یکی از نیمکت‌ها نزدیک جایی که کلوچه و فندق بازی می‌کردن، نشستم، کمی نگاهشون کردم و شکر برای بودنشون، حالا وقتش بود چند صفحه از کتابم رو بخونم، چند صفحه‌ای خوندم و حسای خوب ریخت به قلبم، حس کردم وقتش الان بود که این کتاب رو بخونم و اینکه مدام عقبش مینداختم حکمتی داشته حتما، چون به شدت معتقدم چیزی که باید بیاموزی و یاد بگیری یا لذتی که ازش کیفور بشی زمانِ درست خودش رو می‌خواد و نمیشه به زور اون یادگیری یا حتی لذت رو توی برنامه‌ات بگنجونی :)) 

دیگه همینا فعلاً، تا بعد :))

بهش میگم: «توی این سال‌ها دیگه باید یاد گرفته باشیم که در برابر چیزهایی که تحت کنترل و اراده‌ی ما اتفاق نمیفتن و میشه گفت تقدیرمونه، تسلیم باشیم، نه تسلیمی از سر ضعف که بنظرم این وصل کردنِ خودمون به قدرت بی‌مثال و لایتناهی این دنیاست...»

لبخند میزنه و میگه: «آره دیگه اصلاً الخیر فی ماوقع...» 


وقتی تو آرومی، دلم آرومه... کاش بدونی حال خوب و بد من عجیب به حال خوب و بد تو گره خورده...

می‌دونی دارم فکر می‌کنم اصلاً برای چی باید بترسم از آینده‌ی مبهم وقتی به خدا و بعدش به تو اعتماد دارم هرچند این سال‌ها گاهی با بی‌تدبیری، دست سختی رو گرفتی و کشوندیش به زندگیمون اما انسانه و اشتباهاتش مثل اشتباهات من که می‌تونست به از دست رفتن عشق و زندگیمون هم منجر بشه...

نباید اشتباهات خودمو از یاد ببرم و اشتباهات تو رو بزرگ کنم...

من هنوزم روت بدجور حساب می‌کنم یار، امروز حتماً بهت اینو میگم تا بدونی...

میشه خسته باشی ولی حالت خوب باشه... میشه شب وقتی بعد از کارهای بی‌وقفه نشستی یه گوشه و درد از بندبند وجودت بیرون زد، راضی باشی از کارهایی که انجام دادی و به بعد موکول نکردی و زمین نموندن... میشه اطرافیان اونطوری که تو می‌خوای رفتار نکنن و توی اوضاع قاراشمیشت باهات همراه و همدل نباشن ولی تو روی پای خودت بایستی و به هیچ احدی تکیه نکنی و به خودت ببالی... میشه احساس تنهایی کنی ولی دلت گرم باشه... میشه موارد منفی و حال‌خراب‌کن از درز و شکاف و هر سوراخ سمبه‌ای خودش رو جا کنه وسط زندگیت، چیزایی که لاینحل بنظر می‌رسن و راه‌حلی براشون پیدا نمیشه و میشن یه گره به ظاهر کور وسط کلاف زندگیت ولی تو ذره‌بینِ توی دستت رو جوری به گردش دربیاری که نبینی‌شون یا اگرم ببینی براحتی ازشون بگذری و عبور کنی... میشه اینجوری هم بود درست مثل همین الانِ من🌱