۴۴ مطلب با موضوع «مادرانه‌نوشت» ثبت شده است.

آموزگار 24 ساعته، مبتکر بازی های خانگی و خانوادگی، فیلم بردار، تدوینگر، کارگردان، مربی ورزش و...

و گاهی حتی نقش دستگاه فتوکپی!!!

اینها گوشه ای از نقش های این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای ست!

و البته شما همه ی اینها را به نقش های قبلی شان و نقش هایی که کرونا به اجبار از بابت سختگیری راجع به شست و شو و ضدعفونی کردن ها، تحمیل کرده است، اضافه بفرمایید!


+ درسته که کرونا بسیاری از نعمت ها را از من میگیرد ولی من در ذهنم مدام دنبال چیزهایی میگردم که کرونا به من عطا میکند...

+ کرونا به من گوشزد میکند که توانایی های من بیشتر از اینهاست؛ کرونا مرا بیش از پیش به خودم میشناساند...

حتی اگر یخچال پر باشد از انواع متنوعی از اقلام صبحانه، ولی قرارمان بر این است که هر صبح، تنها یک نوع از این اقلام را بر سر سفره مان ببینیم و نوش جان کنیم و شکر خدای را گوییم...


+ تو "پرهیز از تجملات" را در همین کلاس های درس به ظاهر کم اهمیت در لابلای روزهای زندگی ات می آموزی؛ فرزندم!

+ تو خوب بر سر قول و قرارمان می مانی و اگر من فراموش کنم، به یادم می آوری امروز نوبت خوردنِ کدامیک از خوردنی های صبحانه است؛ فرزندم!

+ برای خیلی ها همان یک نوع از خوردنی های صبحانه می شود حسرت؛ برای خیلی های دیگر هم شمردن رنگ های سفره هاشان، انگشتان دو دست کم اند؛ فرزندم!

بزرگتره غذایش را خورد، از پای سفره عقب رفت و بلند بلند گفت : " ممنون خدا ... ممنون مامان "

کوچکتره غذایش که تمام شد، از سر سفره بلند شد و کمی آن طرف تر همان جا که بزرگتره کمی قبل نشسته بود، نشست و با چاشنی خنده ی نمکینش، بلند بلند گفت : " آفرین خدا ... آفرین مامان !!! " 

 

+ این هم می شود درس پس دادن سرِ کلاسِ آموزشِ شکرگزاری و قدردانی به فرزند!!

 

+ من که قند در دلم آب می شود از تقدیرهای توی بزرگتر و تحسین های توی کوچکتر؛ چه برسد به خدایمان!!

ساعت را کوک کرده ولی نگران است که، نکند خواب بماند و دیر شود...

مدام بالای سرِ او می رود و دست نوازش بر سرش می کشد و آرام در گوشش نجوا می کند که بیدار شود؛ ولی سخت است رها کردنِ خواب شیرینِ اولِ صبح و شاید دو سه بار مجبور شود این کار را تکرار کند...

لقمه می گیرد ولی باید برای خوراندنش به او نازش را بکشد چرا که اولِ صبح لقمه از گلویش پایین نمی رود؛ بالاخره موفق می شود سه چهار لقمه ای به او بدهد که این خودش پیروزیِ عظیمی است...

کیفِ او را آماده می کند؛ لباس هایش را می پوشاند و موهای او را شانه می زند...

با آیت الکرسی ها و چهار قُل هایی که بی اختیار وردِ زبانش شده، با بیم و امید بدرقه اش می کند...

از این به بعد ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه، چشمش به ساعتِ روی دیوار خیره می ماند، منتظر برای رسیدنش...

وقتی رسید باید گوش شنوایی باشد آماده برای شنیدن درباره ی ماجراهایی از در و دیوارِ مدرسه و معلم و همکلاسی ها؛

گاهی طولانی و کشدار و خسته کننده می شود ولی صبر کردن برای شنیدنشان قطعا بهتر است، نه؟!

و این یعنی مادرانگی هایی از جنس این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای...

 

 

 

شیرین نشد چو زحمتِ مادر، وظیفه ای

فرخنده تر ندیدم ازین، هیچ دفتری

 

* پروین اعتصامی