۴۴ مطلب با موضوع «مادرانه‌نوشت» ثبت شده است.

بچه‌ها رو می‌بوسم و سفارش خوندنِ چهارقل رو به کلوچه می‌کنم، حس می‌کنم یه زره آهنی و محافظ رو تن بچه‌ها کردم، خودم هم زیرلب بین دو تا صلوات، ذکر توصیه‌ی آیت‌الله بهجت رو میگم : 💎اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ💎 «خداوندا! من را در آن پوششى که از هر بلا و آفتى حفظ مى‏‌کند و هر کسى را که بخواهى در آن قرار مى‌‏دهى، قرار بده». و فوت می‌کنم سمت بچه‌ها...

دلم آروم می‌گیره و خیالم راحته، الهی شکر

توی هوای پاییزی بدرقه‌شون می‌کنم و از توی بالکن دید می‌زنم، ببینم سوار شدن یا نه... 

میام توی خونه و لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته، به جوانه میگم امروز حالمون خوبه! امروز از اون افکار مزاحم و منفی خبری نیست انگار، برن دیگه برنگردن... (بار چندم باشه خوبه که این جملات رو با جوانه درمیون می‌ذارم؟! و بعد دوباره سروکله‌ی طغیانِ منفیِ دیگه‌ای پیدا میشه!!)

خونه به مراتب شبیه بازارِ شامه! همتِ جمع‌وجور کردنِ خونه رو می‌بینم که به وضوح ندارم و خودمو سرزنش نمی‌کنم... بیخیال، شلوغ بود که بود...

از خود بچه‌ها کمک می‌گیرم و جمع میشه... الهی شکر که بچه‌ها هستن...

دکترم مشاوره‌ی متخصص قلب داده و فردا باید برم، از بس که این قلبِ رقیق، شیطونه و هربار یه بازی سرم درمیاره :)) اما برای سلامتی جوانه باید به قلب عزیزم هشدار بدم آروم و مرتب و منظم و دست‌به‌سینه بشینه همون جایی که باید و بتپه :)) الهی شکر که هنوز می‌تپه...

نوبت فردا رو ثبت می‌کنم... دلم خیلی روشنه، انگاری امروز هورمون‌ها سر سازگاری دارن باهام، فقط موقع تصمیم برای انتخاب غذای ظهر می‌بینم که دوباره داره جونم به لب می‌رسه انگار!! حتی موقع انتخاب!! راستش چند روزی بود که احوالاتِ بد، کم‌رنگ شده بودن و فکرای منفی هم پشت‌سرش سرازیر که نکنه اتفاقی افتاده باشه!! ولی انگار هورمون‌ها هم بازی‌شون گرفته و احوالاتم رو انداختن روی نمودار سینوسی که هیچ اعتباری هم به روندش نیست! بیچاره‌ها نمی‌دونن چیکار کنن؟! حالم بد باشه یکجور، حالم که خوب میشه یکجور دیگه... الهی شکر

بالاخره به هر مشقتی، بوی خورش قیمه رو پخش می‌کنم توی خونه و حالم کم‌کم بهتر میشه...

یک ساعت بعد می‌بینم که انرژیم رفته بالا و خونه رو هم از بازارِ شام به دوشنبه‌بازارِ ظاهراً مرتبی تبدیل کردم :)) الهی شکر...

فردا با هم‌محله‌ای‌ها قراره یه دورهمی برای همدلی با مردم غزه توی پارک برگزار کنیم، ان‌شاءالله به خوبی برگزار بشه، روشنگری‌های خوبی رو بچه‌ها تدارک دیدن👌

اللهم عجل لولیک الفرج

1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی می‌کنه و می‌خواد بگه منم هستم. پای لپ‌تاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بی‌رمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده می‌کنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفته‌ی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همه‌جا سرک می‌کشه و تمرکز نداره؛ حتی نمی‌تونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم... 

با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگی‌ها... 

در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی‌ها...

2. گاهی حس می‌کنم کلامم با بچه‌ها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بی‌رمقی دارم باهاشون حرف می‌زنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش می‌کنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟! 

3. به وضوح محکم‌تر و به وضوح شکننده‌تر - به وضوح قوی‌تر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بی‌قرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکی‌های ضعف‌آور حالم رو بهتر می‌کنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقه‌سریِ خودته :)

4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانواده‌هامون خبر نداره؛ توی خانواده‌ی خودم یه چالش‌هایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجان‌زده‌ام هم می‌ترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟

5. عصر، عصرِ رخ‌نماییِ رسانه‌های بی‌شاخ‌ودم و سوادِ رسانه‌ای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!

ببخش اگه گاهی فراموش می‌کنم که هستی جوانه! و اون‌موقع از اون وقت‌هاییه که شکرِ وجود داشتنت به زبونم نمیاد... 

و یه وقت‌هایی مثل الان، توی سکوتِ بعد از رفتن بچه‌ها و بابایی و مجالی برای خودم و خودت بودن، قلبم اینقدر رقیقه که قطره قطره از چشم‌هام جاری میشه و من شرمنده‌ی خدامونم برای این فراموشکاری...❤️ 

 

دنیا دنیا همه ارزانی تو

دل من خانه‌ی تو...

◾پاییز اومد و از ورود شگفت‌انگیزش به زندگیم چیزی ننوشتم، سرمای دلچسبش رو ریخت توی خیابون و کوچه و خونه‌ام و چیزی ازش ننوشتم، رنگ سبز رخسار درخت رو دگرگون کرد و دارم لحظه‌به‌لحظه حظ می‌برم از این قابِ هرگوشه‌یه‌رنگ و چیزی ازش ننوشتم، انتظارِ فرش‌شدنِ زمین از سخاوت درخت رو می‌کشم و چیزی ازش ننوشتم؛ آره خلاصه، موضوع نقاشی خدا این‌بار پاییزه و چه زیبا نقش بر جان زمین و طبیعت می‌کشد :))

◾جوانه‌ جانم تو این توانایی رو داشتی که به لطف خدامون، خیلی لطیف و نرم و بی‌صدا، پاییز و زمستونِ ۴۰۲ و به دنبالش نیمی از بهار ۴۰۳ی من رو دگرگون کنی؛ منم اما این توانایی رو دارم که به لطافت و نرمی و بی‌صدایی از این فصل‌های متحول‌شده‌ی دوست‌داشتنی عبور کنم! :)) (اسمش  رو اینجا تا اطلاع ثانوی می‌ذاریم جوانه🌱)

◾بعدازظهرهای پاییزیِ من با سروکله‌زدن‌های شیرینی با فندقِ کلاس‌اولی می‌گذره؛ فعلاً خوب پیش میره اوضاع و چالش خاصی باهم نداریم، هرزگاهی بهش میگم «تلاشت ستودنیه!» میگه «تلاشت ستودنیه، یعنی چی؟!» میگم «یعنی تلاشت دست‌زدن داره، تشویق داره» بعد ذوق می‌کنه و می‌خنده و به کلوچه میگه «من تلاشم ستودنیه!» :))

◾همون روز اول مدرسه، کلوچه شد نماینده‌ی کلاسشون. یه گردنبند آیت‌الکرسی معلم انداخته گردنش و قراره هرکسی نماینده میشه این گردنبند رو تا آخرِ زمانِ نمایندگیش داشته باشه و بعد به نفر بعدی تحویل بده؛ خوشم اومد، حرکت قشنگی بود! :)) 

◾امسال انرژیِ خوبی از شروع سال تحصیلی گرفتم، هرچند مشغولیت‌های فراوونی برام پیش اومد و هنوزم در جریانه، هرچند دردها طبق روالی که قبلاً هم از سر گذروندم سفت و سخت پابرجاست، بردن و آوردنِ کلاسِ متفرقه‌ی بچه‌ها هم فعلاً با منه و نتونستیم کاریش کنیم! خلاصه که جوانه‌مون، یه مامان فعال رو داره تجربه می‌کنه (الحمدلله، لاحول‌ولاقوة‌الابالله)، چیزی که کلوچه و فندق در زمانِ جوانگی‌شون از مامانشون ندیدن :)) 

خدایا توان و قوت مضاعف بهم بده❤️

 

توی روزهای پایانی شهریور که برام جور دیگه‌ای خاص بودن و رنگشون برام عوض شده بود، منتظر پاییز بودم و از یادآوریِ مزمزه‌کردنِ استرس‌های شیرینی که انتظارم رو می‌کشن، احساس عجیبی بهم دست می‌داد، احساسی تؤام با ذوق و ترس و نشاط و اضطراب که توصیفش توی کلمات نمی‌گنجه! 

صبح‌ها تا چشم باز می‌کنم کلی احساس ناخوشاینده که می‌ریزه توی وجودم، از اون حس‌هایی که کاملاً مستعدت می‌کنه برای غرغرکردن، ضعف‌هایی که به اندازه‌ی کافی بزرگن تا خسته و رنجور بشی از دستشون، اما جز شکرِ نعمتی که بی‌چون‌چرا بهم بخشیده شده، چی می‌تونم بگم؟!

گاهی لحظات و روزها کش میان، مخصوصاً لحظات سخت، اما باید یادم بمونه که توی این پروسه به‌شدتِ هرچه‌تمام‌تر باید صبر رو تمرین کنم. باید به خودم یادآوری کنم که کم‌آوردن و بی‌صبری‌کردن اصلاً و ابداً نمی‌تونه با این مسیر جور دربیاد؛ باید یادم بیاد که من صبر رو خوووب بلدم؛ یادم بیاد که یه زمانی کاملاً جسورانه و بی‌پروا این مسیر رو پیموده‌ام و فقط فاصله‌گرفتن از این مسیره که باعث شده این‌بار کمی ترسو و بی‌قرار باشم...

من باید و باید و باید رشد جوانه‌ای رو که قراره ان‌شاءالله به بار بشینه، با صبوری به تماشا بنشینم...

جوانه‌ای با قلبی تپنده که دقیقاً توی تاریک و روشنِ سحر روز اربعین، لابلای لبخندِ قاطی‌شده با اشکم، با صدای بلندی گفت: سلام مامان :) ❤️ 

و امروز ضربان کوبنده‌ای طنین آرام‌بخش روح و روانم بود...

 

با صدای زنگ ساعت گوشی بیدار شدم، کتری را روشن کردم، نان‌ها را از فریزر درآوردم، چند روزی‌‌ست که صبح‌ها بجای یک لقمه، دو لقمه و بجای یک بطری، دو بطری آب باید آماده کنم... 

فندق با تجربیات و شرایط جدیدش خوب وفق پیدا کرده و راضی است و استرس‌های چندی پیشم بابت عدم انطباقش را کم‌کم فراموش کرده‌ام... شکر

آقای یار کم‌کم آماده شد برای رفتن، بدرقه‌اش کردم، نه آنطور که دوست دارم... بیشتر دوست داشتم دربِ واحدی با چشمی روبرویمان نبود و تا رفتنش توی آسانسور چشمم دنبالش می‌دوید اما به خداحافظی و لبخندی پشت در بسنده کردم...

کیف‌هایشان آماده بود، صبحانه‌شان را دادم، شلوار فرم کلوچه کمی خاکی شده و لباس فرم فندق ردی از تغذیه‌ی دیروز را بر خود دارد، با دستمال خیس افتادم به جانشان، گویا ظاهری تمیز شدند!

از پنجره‌ی اتاقمان که آسمان و کوه و درخت و گنبد مسجدی از دور و ساختمان‌ها را یکجا دربرگرفته، رفتن‌شان و دست در دست هم بودنشان را تماشا کردم، هر صبح این‌کار را می‌کنم... یکجور خاصی برایم لذت‌بخش است...

البته تماشای همه‌ی رفتن‌ها لذت‌بخش نیست، این یکی برایت لذت‌بخش است ولی وقتی رفتن از نوع دیگری را نظاره‌گر باشی و هراسان و گریان و مضطرب شوی قطعاً تا ته وجودت را می‌سوزاند... این روزها توأمان لذت و هراس از سر و روی زندگیم می‌بارد... بگذریم

تا قبل از رفتن‌شان خانه پر بود از هیاهو و این‌ور و آن‌ور دویدن و حاضر شدن و حرف و حرف و حرف...

سوار سرویس که شدند تازه حجم سکوت را حس کردم که یکهو در همه جای خانه پخش شد و از پشت پنجره کنار آمدم و رفتم سراغ کارها...

طبق معمول ظرفشویی پر از ظرف‌های نشُسته بود که چند دقیقه بعد در ماشین ظرفشویی چیده شدند، موقع انتخاب غذای نهار، به عادت چند دوری دور آشپزخانه قدم زدم و یکی‌یکی جلوی منوی غذاهایی که در ذهنم ردیف می‌شدند ضربدر زدم تا رسیدم به غذایی که بالاخره انتخابش کردم و تیک خورد!

رفتم سراغ آماده کردن غذا و مرتب کردن آشپزخانه... بوی خورش قیمه در خانه پیچید...

بازهم تخت فندق نامرتب بود و رخت‌خوابِ کلوچه بر زمین پهن... باید عادتشان بدهم که یکی از کارهای بعد از بیداری‌شان مرتب کردن رخت‌خواب باشد... این روزها آنقدر به بدوبدو از خانه بیرون رفته‌اند که فرصتی نداشته‌اند؛ اما این کار واجب است و باید یاد بگیرند و بدانند کسی پشت‌سرشان جمع نمی‌کند! به ناچار چون رخت‌خوابِ پهن و تختِ نامرتب نقطه‌ی ضعفم هست و نمی‌توانم تحملش کنم جمع کردم...

لباسشویی را روشن کردم؛ آهنگ‌های گوشی یکی‌یکی پِلی می‌شدند، زند وکیلی می‌خواند :

مرا بگیر آتشم بزن و

جان بده به من و

در سپیده‌ی جان روشن باش...

همانجا روی چهارپایه نشستم، اشک‌ها امانم ندادند، بی‌صدا بودم اما یادم افتاد که تنهایم، صدای هق‌هقم بلند شد، یادم نمی‌آید آخرین بار کی بوده که با صدای بلند گریسته‌ام؟!!

بلندتر گریستم، حتی اشک‌هایم را پاک نکردم، مثل همیشه صدایم را خفه نکردم، مثل همیشه بغضم را قورت ندادم و اجازه دادم رها شود، یادم نمی‌آید کی بوده که اینطور رها گریه کردم...

بی من مرو به سفر

از گریه‌ام مگذر

ای بی تو، من نگران

از من گلایه مکن...


+ من با نوشتن آرام می‌شوم، خالی می‌شوم، عذر خواهم اگر شما خواننده‌ی عزیز را غمگین می‌کنم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۱. فندق یهو برمی‌گرده میگه: «مامان می‌دونی وقتی باد میاد، درخت‌ها حرف می‌زنن؟!» سرم تو گوشیه ولی انگار بخوام از زیر زبونش حرف‌های فلسفیِ بیشتری بیرون بکشم، بهش زل می‌زنم و میگم: «جدی؟! فکر می‌کنی چی میگن؟» نگاهم می‌کنه و بعد روشو اون‌طرف می‌کنه و میگه: «موضوع سخت شد!»😕😄

۲. دفتر نقاشی رو کنار فندق ورق می‌زنم و بهش میگم خیلی وقته از اون نقاشی قشنگا که قبلا می‌کشیدی، نکشیدیا؛ ببین چه خوشگل کشیدی و رنگ کردی؛ خیلی جدی برمی‌گرده میگه: «دیگه اون روزا گذشت مامان!»😐😄

۳. دست‌ِ بزرگ‌ترِ کلوچه توی یه دستم و دستِ کوچولوترِ فندق توی دست دیگمه و سه‌تایی پیاده‌رو رو طی می‌کنیم؛ احساس پرواز کردن بهم دست میده با بودنشون در دو سمتم، انگاری دو بال درآورده باشم! اینکه هنوز بهم وابسته‌اند (هرچند کمتر از وقتیه که خیلی کوچیک بودن) و می‌تونم حمایتشون کنم حس خوبی بهم میده. به خیابون که می‌رسیم کلوچه میگه: «مامان دیگه بزرگ شدم لازم نیست دستمو بگیریا!» میگم: «آره لازم نیست ولی من دوست دارم دستتو بگیرم مثل وقتی کوچولو بودی!» یکمی صداشو بچگونه می‌کنه و باهم می‌خندیم😌😄


+ روزای اردیبهشتی مثل برق و باد می‌گذرن، حقش بود هر فصلی یه اردیبهشت داشته باشه، نه؟! از بس که همه‌جوره از طبیعت و آب‌وهوا و سرسبزی و طراوت و البته خاطراتِ زندگیم خاصه برام...

از همون موقعی که از پارک برگشتیم، یکم رفته بود تو فازِ غرغر کردن؛ فندق رو میگم :))

وقتی آقای یار نیست و بدونِ او پیش خانواده‌اش هستم، یکم بیشتر باید صبوری کنم و غرغرهای بچه‌ها رو که شاید بهونه‌ی باباشون رو می‌گیرن یا هرچی، تحمل کنم و تا جایی که از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نمی‌کنه، بهشون بها بدم تا کار به جاهای باریک نکشه :))

راستش دوست ندارم بدونِ آقای یار اینجا باشم... کیلومترها دورتر! نه اینکه مشکلم خانواده‌ی او باشه‌ها نه! حتی از اینکه بدونِ او کنار خانواده‌ی خودم باشم هم اکراه دارم و سال‌هاست با این اکراه زندگی می‌کنم و با حسی که ازش فراریم هنوزم اخت نشدم... حواسم هزارجا هست و نیست ولی خودمم می‌دونم با خوش‌گذرونی‌های اینجا و محبت همیشگیِ خانواده‌اش بهم، دارم زیادی سخت می‌گیرم اما دست خودم نیست!

- چی میگی آرامش بانو؟! معلومه که دست خودته!!! افکار و احساساتت دست خودت نباشه پس دستِ کیه؟! باید یادت باشه این شرایط زندگیه که دست تو نیست و روند زندگیت اینطور ایجاب میکنه، نسخه‌ی هیچ‌کس دیگه‌ای هم کارساز نیست برای زندگی تو؛ برای تغییر این شرایط نمی‌تونی کاری کنی پس سعی کن سخت نگیری و خوبی‌هاش رو در نظرت بولد کنی گرچه شاید گاهی ناتوان میشی در این زمینه و مدام تو دلت غر می‌زنی که چرا مجبوری بی او اینجا باشی ولی می‌دونی گذراست و می‌تونی بهش غلبه کنی تا حالت رو بیش از این خراب نکنه! 

+ آره مثل همیشه راست میگی...

ولی خدایا واقعاً شکرت‌ها، اینکه زیادی ناشکرم درش شکی نیست... خودت ببخش... 

عه داشتم از فندق می‌گفتما، رشته‌ی کلام از دستم در رفت :))

داشتم می‌گفتم که بعد از پارک افتاده بود به غرغر کردن و کم‌کم داشت عصبیم می‌کرد... الکی گریه می‌کرد و لوس حرف می‌زد و خواسته‌های بی‌جا داشت و چون اینجا نازکش زیاد داره حتی اگه من بها ندم بقیه‌ای هستن که اینکارو بکنن پس بهتره خودم وقتی هنوز کار به ناز کشیدنِ بقیه نرسیده و از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نکردن یه جوری قضیه رو جمع کنم :))

اولش محل ندادم ببینم خودش تموم می‌کنه یا نه. غذاشو زودتر از اینکه سفره بندازیم، کشیدم و شروع کردم به قاشق قاشق دهانش گذاشتن فقط برای اینکه دوباره سرِ اینکه نمی‌تونم خودم غذا بخورم و خسته‌ام، بحث درست نشه! دیدم همین‌طور داره به غرغر کردنش ادامه میده، دیگه داشتم می‌زدم تو جاده خاکی و کفری می‌شدم. مگه دیگه تا کجا می‌تونستم دل به دلش بدم؛ صبر منم یه جا ته می‌کشه دیگه! دلم می‌خواست همون‌طوری بشقاب و قاشق رو رها می‌کردم و می‌رفتم پی کارم تا خودش غذاشو بخوره و منم یکم آروم بگیرم اما الان این کار، کارِ درستی نبود...

یه لحظه مکث کردم، همین یه لحظه مکث کافی بود که درست فکر و عمل کنم... فکر کردم چی ممکنه از این فضا و غرغرهای بی‌پایان بیرونش بیاره؟! یاد پارک افتادم و لحظاتی که لذتِ محض بود براش، با خودم مرورش کردم و رفتم صاف سراغ چیزایی که می‌دونستم حرف زدن در موردشون از این فضا دورش می‌کنه...

یهو لحن بی‌حال و خسته‌مو که ناشی از شنیدنِ غرغراش بود، در صدم ثانیه‌ای تغییر دادم به لحنِ هیجانزده‌ای که داره از یه موضوع مستقیماً در ارتباط با خودش سؤال می‌پرسه...

حقیقتاً لحظه‌ی نشستنِ برق به نگاهش و تغییر چهره‌اش اگر قابل ثبت بود، بی‌نظیر می‌شد بنظرم :))

کار راحتی بود بنظر اما همین کار راحت گاهی به مشکل‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین کار دنیا بدل میشه و نمی‌تونی به موقع انجامش بدی و این میشه منشأ هزارتا بحث و تنش و آسیب...

و انسانه و فراموشکاریش! فراموش می‌کنه و دوباره اشتباهات و خطاهاشو زندگی می‌کنه و به خودش و بقیه که ازقضا عزیزترین کسانش هم هستن، آسیب می‌زنه!!

خدایا خودت ما رو از شری که ناخواسته برای خودمون و عزیزانمون به وجود میاریم و آسیب‌هایی که به خودمون و اونا وارد می‌کنیم، در پناه خودت حفظ کن...

اومدم می‌بینم مقدار زیادی خرده بیسکویت روی سرامیک‌ها کنار دیوار ریخته شده، بلند میگم: «کی اینا رو ریخته خودش بیاد جمع کنه، من تازه همه جا رو جارو زدم!» 

بزرگتره: «مممممن... اومدم بشقاب بیسکویت‌ها رو بذارم تو آشپزخونه، یکمیش ریخت اینجا!»

من فقط برای اینکه مسئولیت اشتباه خودش رو بپذیره و فکر نکنه وقتی ریخت یکی میاد پشتش جمع می‌کنه: «خب مامان جان دیدی ریخته، می‌رفتی اون جارو و خاک‌انداز دسته بلنده رو می‌آوردی جمع می‌کردی... حالا برو بیارش من خیلی کار دارم!»

بزرگتره: «اوووووه چرا برم اونو بیارم؟! جارو نپتون میکشم جمع میشه!»

من: «کنارِ دیواره... نمیشه مامان جان، همشو جمع نمی‌کنه!» و میرم توی آشپزخونه، سراغ ظرف‌های تلنبار توی ظرفشویی، به این امید که یه کاریش می‌کنه!

همینطور که دارم ظرف‌ها رو کف‌مالی می‌کنم، پشت سرم ظاهر میشه. یه تکه کاغذ که خرده بیسکویت‌ها بهش چسبیدن رو روبروم میگیره و با بی‌تفاوتی شونه‌هاشو بالا میندازه، انگار که بارها این کارو کرده، میگه: «روی کاغذ چسب ماتیکی مالیدم، بیسکویت‌ها چسبیدن بهش، به همین راحتی مامان خانوم!»

من: 😮😐 فدای هوش و خلاقیت و ابتکارت! چسب ماتیکی حروم کنِ کی بودی تو؟!!! :))


دارم برای بزرگتره با کلی ادا و اصول و استفاده از مثال‌های عینی در زندگی خودمون، نکات درس علوم رو توضیح میدم؛ آخر جمله‌ام میگم: «به این عمل می‌گویند...» 

بزرگتره داره فکر میکنه و کوچیکتره که درحال نقاشیه، بلافاصله بعد از جمله‌ی من، سرشو بلند می‌کنه و میگه: «میعان» و ادامه‌ی نقاشی‌شو می‌کشه!

بزرگتره: «کوچیکتره (اسمشو میگه) از من بیشتر بلده‌ مامان!!!» و غش‌غش می‌خنده😂

این بچه هنوز سواد نداره، درس‌های بزرگتره رو از بر کرده، بارها شده زودتر از او جواب داده 😏 از بس که توضیح دادم و در سکوت گوش کرده! :))


غروب توی تاریکی اتاق، سر نمازم، کوچیکتره میاد دم در اتاق و می‌بینه دارم نماز می‌خونم، نگاهم می‌کنه و حرفشو می‌خوره و میره، نمازم که تموم میشه صداش می‌زنم بیاد.

با ذوق میگه: «من کِی میرم مدرسه؟!»

میگم: «وقتی شیش ساله‌ت شد!»

با انگشتاش میشمره: «یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش» و سریع می‌دوئه پیش بزرگتره و با ذوق میگه: «وقتی شیش ساله‌م شد میرم مدرسه!»

زود برمی‌گرده پیشم و با یه بغضی که گاهی تو صداش داره و سعی می‌کنه بروز نده میگه: «وقتی برم مدرسه بهم کتاب میدی؟! از این کتاب خوندنی‌ها نه‌ها (منظورش کتاب قصه‌هاشه!) از اون کتاب‌ها (منظورش کتاب درسیه)...»

به روش لبخند می‌زنم و میگم: «بلهههههه... وقتی بری مدرسه اونجا بهت کتاب میدن.» و دستامو به سمتش دراز می‌کنم...

می‌خنده و با برق ذوقی ته چشماش می‌خزه توی آغوشم زیر چادر نمازم. زیر گوشش میگم: «دوست داری بری مدرسه؟!»

زیر گوشم میگه: «آره دوست دارم.» :))


حضور بزرگتره در مدرسه فعلاً یک روز در هفته و به مدت یک ساعته... شنبه اولین روز حضورش بعد از حدود دوسال در مدرسه بود... برای رعایت پروتکل‌ها نمی‌ذاشتن اولیا وارد مدرسه بشن، او شاد و سرخوش رفته بود سر کلاسش و من مثل مامانی که بچه‌ی کلاس اولیش رو روز اول، توی مدرسه رها می‌کنه، دلم براش تالاپ تالاپ صدا می‌کرد، اومدم توی ماشین با همسر و کوچیکتره منتظر نشستیم تا کلاسش تموم بشه، کلی شعر خوندیم و بازی کردیم و نفهمیدیم یه ساعت کی تموم شد و رفتم به استقبال بزرگتره که کلی از حضور یک‌ساعته‌اش راضی و ذوقزده و خوشحال بود. :))


«الْحَمْدُ للهِ عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»

ستایش، خداى را بر هر نعمتى، و هر خوبى را از خدا می‌خواهم و از هر بدى، به خدا پناه می‌برم و از هر گناهى، از خدا آمرزش می‌طلبم.

۱. بزرگتره درحالی که نشسته‌ است و صبحانه می‌خورد، چای شیرین گرم می‌نوشد و لقمه‌ در دهان می‌گذارد، مراسم صبحگاه مدرسه‌ را با حضور مدیر محترم تماشا می‌کند!!!

من هم یاد می‌کنم که خودم در این سن چگونه صبح زود در سرما از زیر پتو با اکراه برمی‌خاستم و آماده می‌شدم و با کیفی سنگین‌تر از وزن خودم! صبحانه خورده و نخورده، راهی مدرسه می‌شدم و به همراه هم‌سن‌وسالانم برای برنامه‌ی صبحگاه، صف‌های چند ده متری می‌بستیم، از جلو نظام می‌دادیم، به صوت قرآن یکی از هم‌مدرسه‌ای‌ها و گاهی خودم گوش می‌سپردیم، سرود می‌خواندیم، دعا می‌خواندیم و درحالی که بعضاً بید‌بید می‌لرزیدیم، صبورانه بی‌آنکه جیکمان دربیاید منتظر می‌ماندیم تا نوبت به صف ما برسد و داخل ساختمان مدرسه شویم...

۲. بزرگتره درحالی که دو صفحه جلوتر از کلاس حل کرده و معلم منتظر است همه‌ی بچه‌ها حل کنند و تا یکربع دیگر یکی‌یکی عکس صفحه‌ی حل شده را بفرستند، روی مبل راحتی دراز کشیده و پتوی گرم و نرمی را به رویش کشیده و نطق می‌کند: «میگم مامان مجازی بهتره‌ها، قشنگ کارامو می‌کنم بعدش راحت دراز می‌کشم!!! همین‌طوری راضیم، خیلی هم خوبه!!!»

من هم یاد می‌کنم که خودم در این سن چگونه سه نفره می‌چپیدیم توی نیمکت‌های چوبی کاملاً استاندارد!!! گاهی آرنج‌مان دست بغل‌دستی را خط می‌زد، گاهی پاک‌کن یا مداد بر زمین می‌افتاد و درحالی که از کمر تا شده بودیم باید از میان شش پای آن زیر، مورد مذکور را می‌یافتیم که شاید از مراحل بازی‌های کامپیوتری و استراتژیک امروزی سخت‌تر می‌نمود!!! و آخ که یادم می‌آید امتحان‌هایی که باید یکی از سه نفر پایینِ پای دو نفر دیگر، روی پا می‌نشست و آن پایین درحالی که پایش می‌رفت که بخوابد، تمرکز کرده و امتحان می‌داد...

ولی خوش بودیم، راضی بودیم، غر نمی‌زدیم و جیکمان درنمی‌آمد!


+ ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا؟!!!

یک نفر گوشه‌ای نشسته، مداد رنگی‌هایش رو دورش پخش کرده و کم‌کمَک دارد رنگین‌کمان هزار رنگِ نقشِ مادر-معلمی مرا که چند ماهی رو به کمرنگی رفته بود، دوباره با شدت هرچه تمام‌تر، پررنگ می‌کند...

اندکی صبر کن و عجله نداشته باش که این نقاشی را تمام کنی...


+ انرژی‌های خوبی داره سمتم میاد از شروع سال تحصیلی... منی که عاشق سروکله زدن با کارای آموزشی‌ام... شاید هم بهتر باشه بگم تنم می‌خاره براش :/

+ دیگه وقتشه که نفس عمیقی بکشم و برای این دوی ماراتن آماده بشم!

بچه ها اصرار دارند که دوباره بیرون برویم؛ تا می آیم تسلیمشان شوم، مامانِ بی حال و تنبلِ درونم با دو دست روی شانه ام فشار می آورد و سرجایم می نشاندم و شروع می کند به نطق کردن :

باید بچه ها رو آماده کنی و همش نگران رعایت پروتکل های بهداشتی شون باشی! تازه خودتم باید تو این گرما کلی لباس بپوشی و عرق بریزی؛ اون بیرون مثلاً چی منتظرته؟! اینجا زیر کولر راحت نشستی کتاب میخونی یا توی گوشیت سیر می کنی، اصن بذار اینا هم توی سروکله هم بزنن فوقش دعوایی میکنن و تو صلحشون میدی یا فوقِ فوقش دادی سرشون میکشی و امروز هم میگذره، بیخیال، گوشه دنج خونه تو رها نکن!"

مامانِ همدلِ درونم که تا الان سکوت کرده بود دستم را می گیرد و از جا بلندم می کند و با چشمکی به مامانِ بی حال به نشانه پیروزی😉 سری به نشانه تأیید در برابر اصرارهای بچه ها تکان می دهد...

********

روی همان سکوی همیشگی نشسته ام و صدای بازی بچه ها در گوشم می پیچد؛ به اطرافم که نگاه می کنم همه چیز تکراری است؛ همان درخت ها، همان بوته ها، همان آسمان، همان ساختمان ها، و... شاید هم نه، اصلاً این ماییم که برای این فضا تکراری هستیم! ولی قول و قرارم با خودم را که به یاد می آورم، آرام می گیرم و چشمانم را جور دیگر باز می کنم؛ من با خودم قرار گذاشته ام که دلزده از تکراری ها و یکنواختی های اتفاقات اطرافم و حتی روزمرگی های زندگی ام نشوم و از دلِ پیش پا افتاده ترین رویداد زندگیِ هر روزه ام، به کشفی نو برسم؛ می دانم و یقین دارم که اینطور نگاه کردن به پیرامونم، حال مرا بهتر خواهد کرد...

چشمانم را ذره بین می کنم و پنبه ی بی تفاوتی را از گوش هایم بیرون می کشم و تلاش می کنم تنها اندکی دقیق تر ببینم و بشنوم:

* در آینده ما هم این شکلی می شویم :

پیرمرد و پیرزنی از کنارم می گذرند، قدم به قدم باهم پیش می روند، خانم عصایی بر دست دارد و آقا، با اینکه کمری خمیده دارد، انگار قبراق تر قدم برمی دارد؛ متوجه می شوم که آقا قدم ها را آهسته تر برمی دارد تا خانم از او عقب نیفتد، گاهی هم باهم پچ پچ می کنند، تا زمانی که از دیدم بیرون روند با نگاهم دنبالشان می کنم، لبخندی بر لب می زنم و در دلم آرزوهای خوب برایشان می کنم و فکر می کنم که اینطور کنار هم بودن در این سن، چقدر خوب و عالی و ایده آل است؛ خیالبافی هایم را از دل می گذرانم و به خودم امید می دهم که ان شاءالله من و او نیز در آینده، اینگونه خواهیم بود! :)

* صدایی آزاردهنده که دیگر آزارم نمی دهد :

مدام صدای ترمزِ سوتی شکلِ اتوبوسِ تندرو در ایستگاه نزدیک به گوشم می رسد؛ قاعدتاً مثل همیشه باید خسته ام کند و دقایقی که صدایش به گوش نمی رسد سرخوش باشم، اما این بار خوب گوش می کنم و فاصله بین دو اتوبوس را اندازه می گیرم، کمی خیالپردازی می کنم و تعداد مسافران پیاده یا سوار شده را تخمین می زنم. برای سلامتی همه مسافرانی که مجبور به استفاده از اتوبوس آن هم در این شرایط کرونایی هستند در دلم دعا می کنم. جالب است، یعنی این من هستم که منتظرم تا اتوبوس بعدی از راه برسد تا خیالبافی هایم از نو شروع شوند؟! من دیگر از این صدا بدم نمی آید! :)

* تازه شدن دیدار، هرچند کوتاه :

چند وقت پیش همسایه ای را برای اولین بار دیده بودم و دقایقی هم صحبت شده بودیم، از لحاظ ظاهری شاید هیچ وجه اشتراکی بینمان نبود اما دغدغه های مشترکی باهم یافته بودیم. گویا او هم به ندای مامانِ همدلِ درونش بها داده و همراه فرزندش شده! دوباره دیدنش، خوشحالم می کند گرچه باید زود برود و با کودکانه های فرزندش که در سن پادشاهی بسر می برد و حرف، حرفِ اوست همراهی کند! :)

* زود باش خودتو به من نشون بده :

در آن تکه ای از آسمان که از لای ساختمان های دراز پیداست، تلاش می کنم که از شکل و شمایل ابرها سردربیاورم؛ انگار کار سخت می شود و هیچ شکلی به چشمم نمی آید! دارم کم کم خسته می شوم ولی تا می گویم: "زود باش خودتو به من نشون بده!" قورباغه ای از نیمرخ که در حال جهش است، نمایان می شود؛ کمی آن طرف تر هم نیم رخ آدمی را با دماغ عمل کرده! (بنظرم کمی باریک و تراشیده و سربالا می آید ولی خوشگل است😏) که نگاهش رو به بالاست، می بینم، نمی دانم شاید دارد دعا می کند یا شاید هم مثل من به دنبال کشف شکل ابرها در آسمانِ خودش باشد! :) 

* کجایی؟ درست وسط یک گردبادِ ملایم :

باد می آید؛ نگاهم به بچه هاست که از شدت بازی و دویدن عرق کرده اند. مامانِ همیشه نگرانِ درونم در دل می گوید:

بازی بسه دیگه، بریم، نکنه حالا که عرق کردید باد به کله تون بخوره و سرما... 

مامانِ همدلِ درونم وسط حرفش می پرد:

بادِ به این گرمی توی این تابستون، آخه سرما کجا بود؟! بذار بازیشونو بکنن؛ ببین چه جوری دل به دل هم دادن و از ته دل میخندن؛ حیف نیست حالشونو بگیری و ببری بذاریشون دوباره وسط چهاردیواری؟!

طرف مامانِ همدل را می گیرم و اجازه می دهم بچه ها به بازی شان ادامه دهند، من هم به اطرافم توجه می کنم. باد می آید و برگ ها دور هم می گردند و گردباد برگی شکلِ کوچکی راه انداخته اند. می خواهم از روی حرکت برگ ها جهت باد را تشخیص دهم. نگاه کن! من خودم انگار درست وسط یک گردباد نشسته ام چون به برگ های بوته ها و گیاهان اطرافم که نگاه می کنم هرکدام به یک جهت متفاوت در حرکتند، جهت ها را دنبال می کنم و می بینم که یک دایره می شود!

مامانِ همدلِ درونم به مامانِ همیشه نگرانِ درونم می گوید :

ببین مامانِ همیشه نگران اگر به حرف های تو گوش کرده بودم و رفته بودم، این کشف زیبا و هیجان انگیز از دستم می رفت! :)

 

و داستانِ این تجربه های دوست داشتنیِ من همچنان ادامه شیرینی دارد...


+ به اطرافمان جور دیگری نگاه کنیم، صداها را جور دیگر بشنویم، رایحه ها را جور دیگر استشمام کنیم و در نهایت اینکه زندگی را جور دیگر زندگی کنیم. حالمان بهتر می شود. زندگی هیچ کداممان خالی از مشکلات و گره های کور و گرفتاری ها و حسرت ها و گرانی و نداشتن برق!!! و... نیست، ماشاءالله پر و پیمون هم هست، من هم از این قاعده مستثنی نیستم ولی دارم کم کم یاد می گیرم که زندگی را باید جور دیگر زندگی کرد، همین :)

+ حالتان خوب :)   

تجربه های جدید دوست داشتنی ام از این قرار است که :

1) یک کار فنی، تخصصی، هنری یا هر چه...

از آنجایی که چندین وقت بود که پوسته پوسته شدن و ریختنِ رنگِ قسمت هایی از دوتا چهارچوبِ در و ضرب دیدگی چند جا از دیوار به دلیل خوردن یا کوباندنِ! وسایل به دیوار، نظرِ نامساعدم را به خودش جلب کرده بود! و خب از طرفی هم این خرده کاری ها اصولاً چیزی نیست که بخاطرشان منت نقاشانِ محترم را بکشیم یا زحمتی به گردن ایشان یا بهتر است بگویم به جیب مبارک خودمان تحمیل کنیم، در یک حرکتِ خودجوشانه رفتم و وسایل لازم اعم از بتونه، سمباده، لیسه (اسمش را هم بلد نبودم و وقتی خریدم یاد گرفتم😏، همان که تیغه ای شکل است و با آن بتونه کاری می کنند!)، قلمو و رنگ خریدم؛

اصلاً و ابداً هم ذره ای فکر نکردم که شاید این کارها مردانه باشد و در میان چند مشتریِ مردِ دیگر، تمام توصیه ها و راهنمایی های لازم را از فروشنده رنگ گرفتم و به خانه آمدم، بر طبل شادانه کوبیدم و کار را آغاز نمودم؛ اتفاقاً به عنوان دست گرمی و کار اول خوب از آب درآمد؛ حالا اوستا نقاش که نه ولی احتمالاً شاگرد نقاش خوبی می شدم😁و البته خیلی خرسند گشتم که توانستم چهارچوب ها و دیوارها را از آن وضع ناخوشایند درآورم!

و باید بگویم که مهم تر از همه اینها یاد گرفتم که بجای اینکه هربار ببینمشان و در دلم غرغر کنم، باید بالاخره یک روزی و به یک نحوی خودِ خودم حال خودم را عوض می کردم (لطفاً تعمیمش بده به تمامی موارد ریز و درشت زندگی ات بانو!

2) کشف های شگفت انگیز...

با بچه ها که بیرون می روم، هربار سعی می کنم که هم خودم و هم بچه ها از بیرون بودنمان یک جور خاصِ جدیدی لذت ببریم؛ گاهی کتابم را دست می گیرم و میان بازی و خنده بچه ها سعی می کنم کلمه به کلمه آن را بفهمم و در آن غرق شوم؛ گاهی هم کتاب را کنار گذاشته و به اطرافم بیشتر توجه می کنم و با اینکه معمولاً هربار در یک نقطه و روی یک سکوی تکراری نشسته ام، اما تلاش می کنم که تکرارها دلزده ام نکند و به خودم اطمینان می دهم که لااقل یک چیز جدید خارق العاده در اطرافم منتظر من است و من باید آن را کشف کنم؛

مثلاً تکه ای از آسمان که داشت به زور خودش را از میان ساختمان های درازِ اطراف به من می نمایاند، توجهم را جلب کرد و با دیدن همان یک تکه آسمانِ کوچک که کلی ابرهای کوچولو را در خود جای داده بود، سر ذوق آمدم.

یا مثلاً یک بار گیاهی در باغچه ی کنار ساختمان که اصلاً اسمش را هم نمی دانستم نظرم را جلب کرد و بعد از آن، هربار که از کنارش رد شدم به مهربانی نگاهش کردم و سلامش دادم؛ آخرین بار طاقت نیاوردم و خم شدم و تکه ای از ساقه اش را چیدم و به خانه آوردم، نمی دانستم که اصلاً قلمه، روی این گیاه جواب می دهد یا نه ولی به امتحانش می ارزید، آخر خودش صدایم زده بود؛ با بیم و امید و با عشق بسیار، برگ هایش را تمیز کردم و در ظرف آبی گذاشتمش؛ بعد از دو یا سه روز وقتی ریشه کوچکی را دیدم که از دل ساقه گیاه در حال رشد کردن بود خیلی ذوقزده شدم و با صدای بلند گفتم : "بچه ها گلمون ازمون تشکر کرده و خوشحاله که آوردیمش به خونمون!"، بچه ها هم با اشتیاق ریشه های کوچک سرزده از گیاه را تماشا کردند؛

بچه ها یاد گرفته اند و گاهی که از بازی خسته می شوند می گویند برویم اطراف چرخی بزنیم و به دنبال کشف های شگفت انگیز بگردیم؛ گرچه گاهی آن مامانِ همه چیز تمام و غرغرو و وسواسیِ درونم می خواهد که جلویشان را بگیرد و نگذارد که دستشان را آلوده کنند یا خجالت می کشد از اینکه مبادا کسی ببیند که بچه هایش به دنبال چیزی باغچه را با چوب زیر و رو می کنند و شاید زشت باشد!!! ولی این بار من جلوی آن مامانِ بدخلق را می گیرم و سعی می کنم به بچه ها فرصت لمس کردن، دیدن، شنیدن و بوییدن را بدهم؛ اصلاً خودم هم گاهی با آنها همراه می شوم و بیخیال همه معادلات درهم پیچیده ذهنی ام می شوم و بعد می بینم که انگار من هم دارم لذت می برم، کمی بعد با مُشتی پر از چوب و خار و برگ و گلِ پژمرده و سنگ و... که حاصل کشف های شگفت انگیزمان هستند، شادمان به خانه بازمی گردیم...


+ حال خوب همین دور و بر ماست، فقط کافی ست ذره بین مان را برداریم و ببینیم و یا شاید هم پنبه ها را از گوش درآوریم و بشنویم، و در یک کلمه، در زمان حال زندگی کنیم نه در بندِ گذشته ی رفته و نه اسیرِ آینده ی نیامده!

+ حالتان خوب :)

دم دمای غروب و نزدیک افطار است...

صدای بچه ها که با پدر همبازی شده اند فضای خانه را پر کرده...

در این روزگار کرونایی که کلاً بچه ها خانه نشین شده اند، بدو بدوها و بپر بپرها و انرژی های مضاعفشان بجای مدرسه و پارک و مهمانی و کنار همبازی هایشان، در خانه تخلیه می شود و چه همسایه های خوبی اند آن پایینی ها که درک می کنند و هیچ نمی گویند؛ البته که ما هم اهل مراعاتیم و به ساعت های حساسِ شبانه روز توجه می کنیم و این توجه را به بچه ها هم آموخته ایم...

داشتم می گفتم، بچه ها با پدر همبازی و فضای خانه پر از سروصدا شده است...

بانو در حین آماده سازی مخلّفات افطار، تماشایشان می کند و صدای خنده هایشان، لبخند را مهمان صورتش می کند...

کمی بعد، پدر که از این بدو بدوها خسته شده و به اصطلاح "روزه او را برده است" می ایستد تا نفسی تازه کند...

جمله ای شنیده می شود از زبانِ شیرین کوچیکتره : "خسته شدی؟ الان چشمات مشکی می بینه؟!" *

کمی بعد همه زده اند زیر خنده از این جمله ی نمکین از زبانِ شیرین آن کوچیکتره...

 

* چشمات سیاهی میره!!!

بعد از برنامه ریزی: روزمان را زودتر آغاز می کنیم، از روشنایی روز و هوای بهاری این روزها بهره می بریم و دور هم صبحانه می خوریم...

قبل از برنامه ریزی: روزمان دیرتر آغاز می شد و ما و بچه ها معمولاً جدا از هم صبحانه می خوردیم...

بعد از برنامه ریزی: به کارهای روزمره ی خودم بهتر می رسم و حتی وقت اضافه می آورم برای کارهای عقب مانده، احساس می کنم خانه نظم و انضباط بیشتری پیدا کرده و همه چیز سر جای خود و به موقع انجام می شود...

قبل از برنامه ریزی: گاهی می دویدم تا به زمان از دست رفته برسم و گاهی هم می ایستادم تا زمان متوقف شده به من برسد و گاهی بعضی چیزها در زمان مناسبی که می خواستم به انجام نمی رسید و از خودم ناراضی بودم...

بعد از برنامه ریزی: بچه ها کم کم یاد گرفته اند که باید بتوانند مواقعی را هم باهم وقت بگذرانند، ابتکار به خرج دهند و بازی های جدید ابداع کنند و گاهی هم از اسباب بازی هایی که فقط گوشه ی اتاق خاک می خوردند، بهره بگیرند؛ به چشم خود می بینم که ساعت ها باهم مشغولند بدون اینکه تنشی ایجاد شده باشد... 

قبل از برنامه ریزی: بچه ها انگار فقط دسته ی بازی و تلویزیون و سی دی را می شناختند و وقتی بازی کامپیوتری یا تلویزیون یا سی دی خاموش می شد، سرگردان و بلاتکلیف حتی نمی دانستند چگونه باهم بازی کنند و گاهی هم بازی هایشان به دعوا و گریه می انجامید...

برنامه ریزیِ ما حتی زمانی را برای بازی های خانوادگی در نظر گرفته است، هرچند کوتاه ولی زمانی طلایی برای رشد عاطفی بچه ها و بازیابی انرژی خودمان است؛ با جستجویی کوتاه انواع بازی های خانگی و خانوادگی را پیدا کرده و لیست کرده ام برای این زمانِ پر از هیجان...

با برنامه ریزی حتی وقتی را برای دورهمیِ خانوادگی (خودمان و بچه ها) در نظر گرفته ایم، اینکه به دور از گوشی و موبایل و تلویزیون و هر آنچه از هم دورمان می کرد، دور هم بنشینیم و از دغدغه های خودمان حرف بزنیم، خاطره تعریف کنیم، داستان ببافیم، بخندیم، بچه ها هرآنچه در دل دارند برایمان بگویند تا ما بشویم محرم اسرارشان و ما هم لابلای حرف هایمان هرآنچه را که باید، یادشان دهیم تا شاید خدا بخواهد و تربیت درست شکل بگیرد...


+ به امید ثبات قدم

 

 

درحالی که روی مبل راحتی نشسته یا به عبارتی لم داده فقط سعی می کند بادکنکی را که از سمت کودکش به طرفش می آید، با دستانش دور کند بنابراین انرژی زیادی صرف نمی کند و شاید بیشترین انرژی صرف خندیدن یا تکان دادن دست هایش شود، این درحالی ست که کودکِ پر جنب و جوش برای مهار بادکنکی که به طرفش می آید از این سو به آن سو می دود، بالا و پایین می پرد، از ته دل میخندد و اینگونه انرژی بسیاری را می سوزاند که قطعاً برای رشد و تکاملش ضروری است.

فرزندی هم در شکم دارد، او هم انگار که حسادتش گل کرده باشد دلش می خواهد از لذتِ این بازی بی نصیب نماند و درون بطن مادرش بازیگوشی می کند و از این طرف و آن طرف ضربه های دوست داشتنی اش را نثارِ مادر می کند.

مادر کار خاصی انجام نداده و انرژی زیادی صرف نکرده ولی به راحتی در نشاط و سرزندگیِ دو فرزندش سهیم شده و شادی را به ساده ترین شکلِ ممکن به آنان هدیه کرده است.


+ گاهی فراموش می کنیم شاد بودن و شاد کردن به همین راحتی ست؛ فراموش می کنیم و به همین سادگی و به بهانه ها و توجیه های بی اساس، سرِ خودمان را شیره می مالیم و از لذتِ صرف وقت با کودکانمان محروم می شویم؛ و یادمان می رود که کودک شاد چه آینده ی روشنی در انتظارش خواهد بود!

+ یادگاری نویسی از چند سال قبل

درسته که از روز زن و روز مادر گذشته است ولی به قول معروف "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است!"


 

شاید او را دیده باشی درمیان خار و خسِ بیابان ها به همراه گله ای از گوسفندان که به چَرا آورده است؛ با دامن مشکی رنگ بلندش که از بس به خاک بیابان کشیده شده، رنگ باخته است؛ چهره ی آفتاب سوخته ای دارد اما گرمای آفتاب لذت بخشی که او را لمس کرده یقیناً در دود و دم شهرِ تو یافت نمی شود!!

آری، در پیچ و تاب دادن به پشم هایی که می ریسَد پوستش زمخت شده است لابد فکر میکنی تابحال هیچ کرم و مرطوب کننده ای به خود ندیده است! ولی یقین بدان هوایی که ریه های او را پر کرده، تو تابحال تنفس نکرده ای!!

شاید چین و چروک های صورتش با سنش نخواند، حتما چند سالی بیش از سن واقعی اش نشان می دهد، درست است که با هیچ کِرمِ ضدچروکی رفع نمی شوند!! اما میان چین و چروک صورتش پر است از صبوری ها و عشقی که سراسر وجودِ پرمهرش ریشه دوانده... 

کمرش خم شده است، کودکش با چادری بر کمر بسته همواره با اوست حتی هنگامی که باید مَشک پر از شیر را برای گرفتنِ کره تکان دهد؛ کار سختی است اما حتما می ارزد به دیدنِ تمام آن مناظر زیبا و بکری که طبیعتِ باسخاوت به او ارزانی می دارد...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی عشایری صبور، محکم و عاشق...


 

شاید او را دیده باشی کنار تنور داغ در حال چانه گرفتنِ خمیر نان محلی؛ عطر خوشش انگار که رسالتش این باشد که تو را مست کند، هرطور شده ازخود بیخودت می کند و می گذرد؛ طعم بی نظیرش را هیچ کدام از این نان هایی ندارد که مدتها در صفشان می ایستی، به اسم "بدون جوش شیرین!!" به تو می فروشند ولی فقط خدا می داند که راست می گویند یا نه، و بدتر از آن اینکه یک شبه قیمت شان دوبله و سوبله و چوبله می شوند...

او باید صبح خیلی خیلی زود شاید وقتی تو هنوز موفق به رها کردن خواب شیرینت نشده ای، از خانه به سمت مزرعه قدم بردارد و دوشادوش مردش کار کند؛ در سرما و گرما... بعد از چندساعت کارِ بی وقفه حالا باید خرمنی از علوفه ها را بر پشت حمل کند و مسیر خانه را بدون هیچ تاکسی اینترنتی!! پیاده قدم بردارد... 

خیلی زودتر از تو چهره اش از سن واقعی اش جلو می زند ولی یقین بدان طعم خوش چایی که او مزمزه می کند در هیچ کافه ای به فروش نمی رسد...

مناظر زیبایی که هر روز چشمانش را می نوازد در هیچ گالری نقاشی پیدا نمی شود؛

به نظرت عطر خوش خاک نم زده، رایحه گل های خودروی دشت ها یا بوی چارپایانِ طویله را که یقیناً از بوی دود و دمِ سیاه شهرها خوشبوتر است در کدام برند عطر و ادکلن می شود یافت؟!!

اگر زندگی ساده اش را دیده باشی مطمئن باش روزی دلتنگ سادگی و صفای زندگی زیبایش می شوی...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی روستایی صبور، محکم و عاشق


 

زندگی اش شاید سادگیِ زندگیِ روستایی و عشایری را نداشته باشد، زندگی اش بجای طبیعتِ بکر و زیبا و چشم نواز میان کوچه پس کوچه های شهر، میان طبقات برج های سر به فلک کشیده، میان آلودگی صوتی که بوق ها در ترافیکِ قفل شده راه انداخته اند!!، و یا میان تنگی نفسِ هوای سیاه شهر!! جاخوش کرده است!

اگر خودخواسته یا اجباراً !!! تصمیم گرفته که شاغل باشد، صبح خیلی زود، شاید صبحانه ی درست و حسابی نخورده، مثل مردش باید از خانه بیرون رود و همه ی دغدغه های مربوط به خانه و بچه ها را رها کرده و دغدغه های کاری را جایگزین نماید؛ بعدازظهر در راهِ بازگشت به خانه افکار جورواجوری سراغش می آید، هم باید به فکر بهم ریختگیِ خانه و ریخت و پاش بچه ها باشد هم شلوغی و ترافیکِ شهر!! هم به فکر شامِ شب و نهارِ فردا باشد هم توبیخ های رئیسش که چرا امروز دیر رسیده؟!! هم به فکر ظرف های نَشُسته ی تلنبار شده باشد هم حسادت های همکارش که گویا زیرآبش را زده!!! هم به فکر امتحانِ فردای پسرش باشد هم دیکته ی شبِ دخترش!! حتماً مانند شوالیه ای زره آهنین به تن دارد که می تواند از شرّ این افکار جانِ سالم به در بَرد!!! اما وقتی به خانه می آید می داند که باید پرانرژی باشد برای بچه ها و مرد زندگی اش، می داند که باید خوشرو باشد و گرم ولی یقیناً پایان روز پر از خستگی ست که در عمق چشمانش پیداست...

اگر هم انتخاب کرده که خانه دار که نه! بلکه خانواده دار باشد بازهم مسئولیت های سنگینی بر دوش اوست. صبح زود باید برخیزد و صبحانه را آماده کند برای بچه ها و مردش، بدرقه شان کند و آیت الکرسی هایش را فوت کند به سمت شان؛ باید امورات خانه را سروسامان دهد و شاید خانه اش بارها و بارها در بین روزهای سال "خانه تکانی" و تغییر دکوراسیون را تجربه کند؛ باید برای خرید ضروریاتِ خانه بیرون رود ولی مراقب باشد که همیشه صرفه جویی و قناعت، چاشنیِ خرج هایش باشد و با خریدهای نابجا و به اصطلاح بَرج، باری روی دوشِ مردش که در این شرایط اقتصادیِ گل و بلبل!! به تنهایی معاش خانواده را عهده دار است، نگذارد؛ باید به بچه ها و درسشان رسیدگی کند و غذای مورد علاقه شان را درست کند؛ باید وقتی مردش بازمی گردد درحالیکه بوی غذا در خانه پیچیده و سماورش درحال قل قل کردن است، به گرمی به استقبالش رود، پایان روز خستگی در عمق چشمانِ او نیز پیداست...

حتی اگر انتخاب کرده باشی که مثل یک مرد بیرون از خانه مشغولِ معاش باشی یا رسیدگی به امورات منزل انتخاب بی چون و چرای زندگی ات باشد، مطمئن هستم که نقش پررنگت را در زندگی از یاد نبرده ای؛ مطمئن هستم که می دانی و می توانی که در همه ی نقش های زندگی ات بهترین باشی...  

خوشا به احوالت بانو...

بانوی شهرنشین صبور، محکم و عاشق...