تو خودت می دانی که حالم چقدر گرفته ست!

کلاف درهم پیچیده ی این روزهای زندگیمان که گره های به ظاهر کور زیادی را هم به دنبال خود می کشد، بدجوری حالمان را گرفته است...

سرگرم باز کردن هرکدام که می شوی گره دیگری نمایان می شود و همه معادلات ذهنی ات را بهم می ریزد و دوباره باید از نو چاره ای بیندیشی...

تو می دانی که همیشه خواسته ام حتی با بدترین حالم و ناامیدانه ترین شرایطم سنگ صبورت باشم و مرهمی بر دل دردمندت...

تو ای مرد من، می دانم حالت بدتر از من نباشد بهتر از من نیست چرا که باز کردن گره ها را فقط به عهده ی خودت می دانی، می خواهی یک تنه همه ی موانع را از سر راهِ زندگیمان برداری، می خواهی قهرمان زندگیم باشی...

هستی، باور کن هستی، حتی اگر شکست بخوری تو قهرمان زندگی منی تا ابد...

حالا با تحمل اینهمه بارِ ناجور بر دوش های مهربانت، گاهی که خسته ام و پژمرده، تو سنگ صبوری باش برای دلم، تو مرهمی باش بر روی زخم هایم، تو قراری باش برای بیقراری هایم. می دانم سخت است سسسسسخت... 

من به تو احتیاج دارم...

+ خدایا، باشد تو برایمان خواستی پس راضی می کنم دلم را به رضایت و تا هر وقت بخواهی صبر می کنم...

+ رشته ای بر گردنم افکنده دوست، می کشد هرجا که خاطرخواه اوست...