حس مبهم ۱ : نمی‌دونم این سخت شدنِ نوشتن ریشه‌اش کجاست؟! مثل قبل به‌راحتی نمی‌تونم کلمه‌ها رو ردیف کنم و اصلاً نمی‌دونم باید از چی بنویسم، یه جور بی‌نیازی از نوشتن در خودم حس می‌کنم، بگذریم فعلاً که انگار دارم می‌نویسم :))

حس مبهم ۲ : روزها می‌گذرن و منو توی خودشون حل می‌کنن و با خودشون می‌برن ولی تمام تلاشم اینه که هرلحظه رو همون‌طور که هست بپذیرم و زندگیش کنم و خودمو بی‌خودی درگیر گذشته‌ی رفته و آینده‌ی نیومده نکنم...

حس مبهم ۳ : ماه رمضونم که شروع شده و داره به سرعت هرچه‌تمام‌تر میگذره و مثل هرسال چشم بهم می‌زنم و می‌بینم تموم شد و فقط حسرتِ رفتنش و بهره نبردن کافی ازش، برام مونده؛ اصلاً مگه میشه حسرت نخوری؟! تمام تلاشت رو هم برای آدم بودن بکار بگیری بازم تهش اونی نبودی که باید باشی، اونی نبودی که می‌تونستی باشی، اونی نبودی که می‌خواستی باشی! چه‌میدونم؟! اما هممون برای امیدی که به اون بالایی داریم نباید هیچ‌وقت دست از تلاش برای بهتر بودن برداریم...

یه چیز جالب برای خودم که شاید برای بعضی عجیب باشه اینه که همیشه به‌شدت از درست کردنِ غذا وقتی روزه هستم، لذت می‌برم و اصلاً این موضوع برام سخت که نیست اتفاقاً گذروندنِ آخرین ساعاتِ روز درحالی‌که افطار و سحرِ فردا رو گاهی توأمان آماده می‌کنم، برام آسون‌تر میشه، خدا خودش کمکم کنه توانم رو افزون کنه تا ثابت‌قدم باشم و بی‌حالی و ضعف غلبه نکنه...

حس مبهم ۴ : یک هفته‌ای از حضوری شدنِ کامل مدارس می‌گذره و بسیار خوشحالم که کلوچه داره به روزها و شرایطی که حق مسلمش بود نزدیک میشه، گرچه شاید به این زودی‌ها و به این آسونی‌ها خلاءی که توی زندگی بچه‌های این روزگار ایجاد شد، پر نشه اما بازم همینم جای امیدواری داره و براش خوشحالم.

دیروز که برای شرایط آلودگی هوا ممکن بود امروز رو تعطیل کنن، جلوی شبکه‌ی خبر نشسته و دستاشو بالا برده و میگه: «خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا...» با خودم گفتم این طفلکی‌ها اونقدر از مدرسه رفتن دور شدن که دلشون براش پر می‌کشه، زمانِ ما اگر برفی می‌اومد همین سکانس رو بازی می‌کردیم منتها با دیالوگِ : «خدایا فردا مدرسه‌ها تعطیل باشه جون هرکی دوست داری!!!»

حالا وقت بیشتری برای گذروندن با فندق دارم و می‌تونم یکم بیشتر اختصاصی بهش برسم و براش وقت بذارم، او هم داره کم‌کم به شرایط جدید و نبودنِ کلوچه عادت می‌کنه... 

حس مبهم ۵ : ۱۴۰۱ بوهای خوبی از سمتت به مشامم می‌رسه و حس می‌کنم نوید روزهای روشن باشی، امیدوارم درست از لحظه‌به‌لحظه‌ات استفاده کنم و ان‌شاءالله به شرط حیات وقتی تموم شدی از زندگی در تو مشعوف و مسرور باشم...

حس مبهم ۶ : برای عزیزی که در شُرُفِ دور شدن ازم هست، از همین الان بغضم می‌گیره و دلتنگش میشم... می‌دونم خودش هم خیلی سردرگمه و براش فقط آرامش می‌خوام... هرجا که باشی خوشبختی و عاقبت‌بخیری همسایه‌های دلت باشن... 

حس مبهم ۷ : هیچی دیگه همینا بود و کلی حس‌ها و افکار مبهم دیگه که میان و میرن و فرصت و توانی برای ثبت کردنشون نیست...

التماس دعا🙏🌹