درنظر بعضی آدم‌ها خیلی صبور به‌نظر می‌رسم ولی فقط خودم می‌دونم اینطوریا هم که فکر می‌کنن نیست! و این تناقض در چیزی که به‌نظر می‌رسه و چیزی که واقعاً در موردم صدق می‌کنه، کمی اذیت‌کننده است...

خب آره گاهی و در بعضی شرایط واقعاً قبول دارم صبورم اما خصوصاً در مورد بچه‌ها گاهی صبرم زود از بین میره و پشیمون میشم از بحثِ بیخودی که شروع کردم و درواقع می‌شد سکوت کنم و نکردم :(

تو هستی... گاهی می‌بینمت... 

وقتی اشعه‌ی خورشید صبح‌ها پهن میشه کف اتاق و وقتی لم میدم روی مبل، صورتم رو نوازش می‌کنه، وقتی نور آفتاب از توی سینک ظرفشویی منعکس میشه و چشمام رو می‌زنه و مجبورم برخلاف میلم موقع ظرف شستن، پنجره‌ی بالای سینک رو ببندم و اینجور مواقع از نور پشت پرده لذت می‌برم... تو حضور داری توی همین حس خوب...

وقتی پنجره رو باز می‌کنم، آسمون از لابلای ساختمونا جلوه‌گری می‌کنه برام و چشمم فقط همون تیکه رو قاب می‌گیره و باقی مناظرِ بی‌روح و کدر مربوط به ساختمونا رو ندید می‌گیره... تو حضور داری توی همین قاب چشم...

این روزا، هوای دلپذیری رو تجربه می‌کنم که گرما و سرماش قاطی میشه و نمی‌دونم از سرمای زیرپوستی صبحگاهی کیفور بشم یا گرمای دم ظهرش رو به‌زحمت تاب بیارم... تو حضور داری توی همین هوای ناب...

وقت سحر بدوبدو برای اینکه نکنه وقت تنگ بشه، میام پیچ رادیو رو می‌پیچونم و صدا رو کم می‌کنم و زمزمه‌های برنامه‌ی سحر، روحم رو تازه می‌کنه و بعدش میرم سروقت آقای یار و تنگ بودن وقت رو گوشزد می‌کنم و میام پای سفره منتظرش... تو حضور داری توی تک‌تک این لحظات که از دل تیرگی شب پیوند می‌خورم با روشنی روز و دلم پای سجاده آروم می‌گیره...

موقع خوندن دعای اسماءالحسنی دم غروب، وقتی صدای قل‌قل سماور و بوی قاطی‌شده‌ای از پنیر و سبزی و نونِ داغ مشامم رو پر کرده، وقتی توی فنجون‌ها آبجوش و نبات می‌ریزم و می‌ذارم خنک بشه برای موقع اذان... تو حضور داری توی این احوالات تکرارنشدنی...

**********

تو هستی... اما گاهی هم من نمی‌بینمت، مثل بیشتر اوقات عمرم که ندیدمت، نبوییدمت، نشنیدمت و لمست نکردم...

توی جزئی‌ترین چیزایی که اطرافم بود و هست حضور داری ولی مثل همیشه منِ فراموشکارِ طلبکار عینک بی‌تفاوتی به چشمم و پنبه‌ی بی‌خیالی به گوشم می‌زنم، بینیم رو پر می‌کنم از بوهایی که بوی حضورت بینشون گم میشه و دستام اونقدر آلوده به گناه میشن که گاهی حتی نمی‌تونه لطافت گلبرگ گلی رو لمس کنه و تو رو توش حس کنه...

اما طلبکار بودن رو خوب بلدم... از کی یاد گرفتم یا از کِی اینقدر طلبکار شدم یادم نیست، فقط می‌دونم وقتی یکم چاشنیِ رنج حل کنی تو یه لیوان آب گنده که هرچی بخورم تموم نشه و تلخی و گسی رو بچشونی بهم، یهو اون منِ طلبکار درونی شروع می‌کنه به هو‌چی‌گری و شمردن یک‌به‌یکِ کارایی که کردم و نکردم بخاطر تو، تازه طلبکارتم میشم که چرا این نوشیدنیِ تلخ و زَغنَبوت رو گذاشتی جلوم و حداقل یه قند کوچولو نذاشتی کنارش تا بتونم تلخیِ به اون بزرگی رو با شیرینیِ به این کوچیکی تاب بیارم و بدم پایین؟!

بعدشم داد می‌زنم که من مستحق این رنج نبودم و نیستم و چرا بیش از توانم بار روی دوشم گذاشتی؟! اصلاً از کجا می‌دونم چی برام بهتره، از کجا می‌دونم ظرفیتم چقدره، چرا فکر می‌کنم با همه‌ی نادونیم صلاح خودمو بهتر می‌دونم... مگه من اصلاً چقدر می‌دونم؟! هیچی... هیچی...

آره این منم که گاهی یادم میره توی آغوش تو بودن چه کیفی داره، فکر می‌کنم تو هم مثل من فراموشکاری (نعوذبالله) اما تو فراموشم نمی‌کنی و همیشه توی آغوشت نگهم داشتی، این منم که آروم و قرار ندارم و از توی آغوشت محو تماشای مناظر اطراف میشم و یادم میره مثل یه جادو خیلی زود همشون دود میشن و میرن هوا و بعدش فقط تو می‌مونی... فقط تو...

حس مبهم ۱ : نمی‌دونم این سخت شدنِ نوشتن ریشه‌اش کجاست؟! مثل قبل به‌راحتی نمی‌تونم کلمه‌ها رو ردیف کنم و اصلاً نمی‌دونم باید از چی بنویسم، یه جور بی‌نیازی از نوشتن در خودم حس می‌کنم، بگذریم فعلاً که انگار دارم می‌نویسم :))

حس مبهم ۲ : روزها می‌گذرن و منو توی خودشون حل می‌کنن و با خودشون می‌برن ولی تمام تلاشم اینه که هرلحظه رو همون‌طور که هست بپذیرم و زندگیش کنم و خودمو بی‌خودی درگیر گذشته‌ی رفته و آینده‌ی نیومده نکنم...

حس مبهم ۳ : ماه رمضونم که شروع شده و داره به سرعت هرچه‌تمام‌تر میگذره و مثل هرسال چشم بهم می‌زنم و می‌بینم تموم شد و فقط حسرتِ رفتنش و بهره نبردن کافی ازش، برام مونده؛ اصلاً مگه میشه حسرت نخوری؟! تمام تلاشت رو هم برای آدم بودن بکار بگیری بازم تهش اونی نبودی که باید باشی، اونی نبودی که می‌تونستی باشی، اونی نبودی که می‌خواستی باشی! چه‌میدونم؟! اما هممون برای امیدی که به اون بالایی داریم نباید هیچ‌وقت دست از تلاش برای بهتر بودن برداریم...

یه چیز جالب برای خودم که شاید برای بعضی عجیب باشه اینه که همیشه به‌شدت از درست کردنِ غذا وقتی روزه هستم، لذت می‌برم و اصلاً این موضوع برام سخت که نیست اتفاقاً گذروندنِ آخرین ساعاتِ روز درحالی‌که افطار و سحرِ فردا رو گاهی توأمان آماده می‌کنم، برام آسون‌تر میشه، خدا خودش کمکم کنه توانم رو افزون کنه تا ثابت‌قدم باشم و بی‌حالی و ضعف غلبه نکنه...

حس مبهم ۴ : یک هفته‌ای از حضوری شدنِ کامل مدارس می‌گذره و بسیار خوشحالم که کلوچه داره به روزها و شرایطی که حق مسلمش بود نزدیک میشه، گرچه شاید به این زودی‌ها و به این آسونی‌ها خلاءی که توی زندگی بچه‌های این روزگار ایجاد شد، پر نشه اما بازم همینم جای امیدواری داره و براش خوشحالم.

دیروز که برای شرایط آلودگی هوا ممکن بود امروز رو تعطیل کنن، جلوی شبکه‌ی خبر نشسته و دستاشو بالا برده و میگه: «خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا فردا مدرسه‌ها باز باشه، خدایا...» با خودم گفتم این طفلکی‌ها اونقدر از مدرسه رفتن دور شدن که دلشون براش پر می‌کشه، زمانِ ما اگر برفی می‌اومد همین سکانس رو بازی می‌کردیم منتها با دیالوگِ : «خدایا فردا مدرسه‌ها تعطیل باشه جون هرکی دوست داری!!!»

حالا وقت بیشتری برای گذروندن با فندق دارم و می‌تونم یکم بیشتر اختصاصی بهش برسم و براش وقت بذارم، او هم داره کم‌کم به شرایط جدید و نبودنِ کلوچه عادت می‌کنه... 

حس مبهم ۵ : ۱۴۰۱ بوهای خوبی از سمتت به مشامم می‌رسه و حس می‌کنم نوید روزهای روشن باشی، امیدوارم درست از لحظه‌به‌لحظه‌ات استفاده کنم و ان‌شاءالله به شرط حیات وقتی تموم شدی از زندگی در تو مشعوف و مسرور باشم...

حس مبهم ۶ : برای عزیزی که در شُرُفِ دور شدن ازم هست، از همین الان بغضم می‌گیره و دلتنگش میشم... می‌دونم خودش هم خیلی سردرگمه و براش فقط آرامش می‌خوام... هرجا که باشی خوشبختی و عاقبت‌بخیری همسایه‌های دلت باشن... 

حس مبهم ۷ : هیچی دیگه همینا بود و کلی حس‌ها و افکار مبهم دیگه که میان و میرن و فرصت و توانی برای ثبت کردنشون نیست...

التماس دعا🙏🌹

از همون موقعی که از پارک برگشتیم، یکم رفته بود تو فازِ غرغر کردن؛ فندق رو میگم :))

وقتی آقای یار نیست و بدونِ او پیش خانواده‌اش هستم، یکم بیشتر باید صبوری کنم و غرغرهای بچه‌ها رو که شاید بهونه‌ی باباشون رو می‌گیرن یا هرچی، تحمل کنم و تا جایی که از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نمی‌کنه، بهشون بها بدم تا کار به جاهای باریک نکشه :))

راستش دوست ندارم بدونِ آقای یار اینجا باشم... کیلومترها دورتر! نه اینکه مشکلم خانواده‌ی او باشه‌ها نه! حتی از اینکه بدونِ او کنار خانواده‌ی خودم باشم هم اکراه دارم و سال‌هاست با این اکراه زندگی می‌کنم و با حسی که ازش فراریم هنوزم اخت نشدم... حواسم هزارجا هست و نیست ولی خودمم می‌دونم با خوش‌گذرونی‌های اینجا و محبت همیشگیِ خانواده‌اش بهم، دارم زیادی سخت می‌گیرم اما دست خودم نیست!

- چی میگی آرامش بانو؟! معلومه که دست خودته!!! افکار و احساساتت دست خودت نباشه پس دستِ کیه؟! باید یادت باشه این شرایط زندگیه که دست تو نیست و روند زندگیت اینطور ایجاب میکنه، نسخه‌ی هیچ‌کس دیگه‌ای هم کارساز نیست برای زندگی تو؛ برای تغییر این شرایط نمی‌تونی کاری کنی پس سعی کن سخت نگیری و خوبی‌هاش رو در نظرت بولد کنی گرچه شاید گاهی ناتوان میشی در این زمینه و مدام تو دلت غر می‌زنی که چرا مجبوری بی او اینجا باشی ولی می‌دونی گذراست و می‌تونی بهش غلبه کنی تا حالت رو بیش از این خراب نکنه! 

+ آره مثل همیشه راست میگی...

ولی خدایا واقعاً شکرت‌ها، اینکه زیادی ناشکرم درش شکی نیست... خودت ببخش... 

عه داشتم از فندق می‌گفتما، رشته‌ی کلام از دستم در رفت :))

داشتم می‌گفتم که بعد از پارک افتاده بود به غرغر کردن و کم‌کم داشت عصبیم می‌کرد... الکی گریه می‌کرد و لوس حرف می‌زد و خواسته‌های بی‌جا داشت و چون اینجا نازکش زیاد داره حتی اگه من بها ندم بقیه‌ای هستن که اینکارو بکنن پس بهتره خودم وقتی هنوز کار به ناز کشیدنِ بقیه نرسیده و از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نکردن یه جوری قضیه رو جمع کنم :))

اولش محل ندادم ببینم خودش تموم می‌کنه یا نه. غذاشو زودتر از اینکه سفره بندازیم، کشیدم و شروع کردم به قاشق قاشق دهانش گذاشتن فقط برای اینکه دوباره سرِ اینکه نمی‌تونم خودم غذا بخورم و خسته‌ام، بحث درست نشه! دیدم همین‌طور داره به غرغر کردنش ادامه میده، دیگه داشتم می‌زدم تو جاده خاکی و کفری می‌شدم. مگه دیگه تا کجا می‌تونستم دل به دلش بدم؛ صبر منم یه جا ته می‌کشه دیگه! دلم می‌خواست همون‌طوری بشقاب و قاشق رو رها می‌کردم و می‌رفتم پی کارم تا خودش غذاشو بخوره و منم یکم آروم بگیرم اما الان این کار، کارِ درستی نبود...

یه لحظه مکث کردم، همین یه لحظه مکث کافی بود که درست فکر و عمل کنم... فکر کردم چی ممکنه از این فضا و غرغرهای بی‌پایان بیرونش بیاره؟! یاد پارک افتادم و لحظاتی که لذتِ محض بود براش، با خودم مرورش کردم و رفتم صاف سراغ چیزایی که می‌دونستم حرف زدن در موردشون از این فضا دورش می‌کنه...

یهو لحن بی‌حال و خسته‌مو که ناشی از شنیدنِ غرغراش بود، در صدم ثانیه‌ای تغییر دادم به لحنِ هیجانزده‌ای که داره از یه موضوع مستقیماً در ارتباط با خودش سؤال می‌پرسه...

حقیقتاً لحظه‌ی نشستنِ برق به نگاهش و تغییر چهره‌اش اگر قابل ثبت بود، بی‌نظیر می‌شد بنظرم :))

کار راحتی بود بنظر اما همین کار راحت گاهی به مشکل‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین کار دنیا بدل میشه و نمی‌تونی به موقع انجامش بدی و این میشه منشأ هزارتا بحث و تنش و آسیب...

و انسانه و فراموشکاریش! فراموش می‌کنه و دوباره اشتباهات و خطاهاشو زندگی می‌کنه و به خودش و بقیه که ازقضا عزیزترین کسانش هم هستن، آسیب می‌زنه!!

خدایا خودت ما رو از شری که ناخواسته برای خودمون و عزیزانمون به وجود میاریم و آسیب‌هایی که به خودمون و اونا وارد می‌کنیم، در پناه خودت حفظ کن...

حرف زدنم نمیاد، نه از سر بی‌حسی و بی‌حالی که همین بهار زیبا بهونه‌ی خوبی برای پر از حس و حال خوب بودنه! طبیعت یادمون میده سرما و خشکی و بی‌ثمری و مردگی دوباره تبدیل میشه به گرما و سرسبزی و حاصلخیزی و زندگی... گاهی فراموش می‌کنیم... 

چرا حالم خوب نباشه؟! با اینکه مشکلات و سختی‌ها از سال عجیب غریب ۱۴۰۰ زیرکانه خودشون رو جا کردن تو ۱۴۰۱ اما حقیقتاً حالم خوبه، می‌نشینم کنار مشکلات و باهاشون گپ می‌زنم، فعلاً قصدی برای زحمت کم کردن ندارن، مهمون ناخونده‌‌ی یک روز و دو روز هم نیستن که بشه باهاشون کنار اومد؛ دیگه کم‌کم صاحبخونه شدن اما غرغر کردن و کلافه بودن من چه فایده‌ای داره؟! هیچی فقط ضرر به جون خودم می‌زنم اینطوری!!! بیخیال مگه دنیا چند روزه؟!

گاهی صفحه‌ی مطلب جدید رو باز می‌کنم، نگاهش می‌کنم و می‌بندم چون اصلاً این کلمات شیطون بلا رو نمی‌تونم یکجا بند کنم و باهاشون از حس و حالم بگم :) 

حالا ببین اومدم دو خط بگم که ننوشتنم بخاطر حال بد نیست، شد یه طومار :))

اینم یه جورشه دیگه...

زندگی می‌کنم و همین‌طوری گاهی آهسته و پیوسته و بی‌خیال و گاهی هم مثل فرفره‌ای که دیوونه‌وار دور خودش می‌چرخه، لحظات رو می‌گذرونم...

امسال دیرتر از هر سال استارتِ خونه‌تکونی رو زدم و بوی نرم‌کننده‌ی پرده‌ها و برق روی کاشی آشپزخونه، دیرتر از هرسال مشام و دیدگانم رو نوازش کرد :) 

خیلی کار مونده اما منِ ریلکس درونم بسیار بسیار به منِ حساس و همه‌چی‌تمومِ درونم غالبه و اصلاً به خودم سخت نمی‌گیرم و همین‌جوری خجسته‌وار ادامه میدم و کشون‌کشون رفتنِ اسفند رو به تماشا می‌نشینم و از گذران لحظه‌هام اونجوری که حالم باهاشون خوبه لذت می‌برم...

وسطای زندگی کردن شاید لکه‌های جای دست بچه‌ها روی دیوار رو هم تمیز کنم...

وسطای زندگی کردن شاید یه تغییر دکوراسیون ریز به‌طوری که فقط خودم متوجهش بشم توی آشپزخونه‌ام و به اقلام چیده شده روی کابینتم بدم، چون به شدت به انرژی گرفتن از جابجایی‌های کوچیک و ایجاد تنوع معتقدم (حتی شده درحد جابجایی ظرف قند و شکر و چای!)...

وسطای زندگی کردن شاید نردبون قرمزه رو بیارم و برم روی بالاترین پله‌اش و آروم پرده‌ها رو دربیارم، گیره‌هاشون رو جدا کنم و بسپرمشون به ماشین لباسشویی تا توی دور زدن‌ها، سرشون گیج بره و دود و گردوغبار رو رها کنن و براق و تمیز و نرم و خوشبو بیان روی دوشم بالای نردبون و روی گیره‌ها آویزون بشن و زیبایی اتاق کوچیک رو صدچندان کنن...

وسطای زندگی کردن شاید نگاهم بیفته به مبل‌هایی که نیاز به تعمیر دارن و وسایلی که دیگه عمرشون رو کردن و خیلی زودتر از اینها باید تعویض میشدن اما نگاهم رو ازشون میگیرم چون اینجا اونجایی نیست که حواس و آگاهی من باید روش متمرکز بشه، نه! من دارم زندگی می‌کنم و اون وسطا به کارهایی می‌رسم که حالم رو خوب می‌کنن بدون اینکه از خودم انتظار زیادی داشته باشم یا بدون اینکه نداشتن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها رو برای خودم بولد کنم. اینه که حالم خوبه و خوب می‌مونه ان‌شاءالله :) 


+ زیاده عرضی نیست فقط اینکه کشون‌کشون رفتنِ اسفند زیبا رو به تماشا بنشینید، زندگی کنید، اون وسطا یه کارایی هم بکنید برای استقبال از بهار زندگی‌تون، همین... حالتون خوب :)

این روزها که روزم از ۶ - ۵.۵ صبح شروع میشه احساس خیلی خیلی خوبی دارم و تا حدود ۱۱.۵ شب که دیگه انگار دکمه‌ی آفَم رو می‌زنن، سعی می‌کنم با حال خوب به زندگی ادامه بدم، هرچند گهگاه طوفانی بیاد و باد سردی وجودم رو بلرزونه اما لحظاتم درست مثل این انوار خورشید هست که صبح وقتی کنار پنجره رفتم، ندیدمشون اما بعد توی قابی که ازش ثبت کردم، خودشو بهم نشون داد (پایین و گوشه‌ی سمت چپ)

منم شاید توجه نکنم و از کنار لحظات بگذرم اما مطمئناً قابی که از این لحظه‌ها و این روزها به جا می‌مونه، مسبب زیبایی‌های زیادی میشه...

مطمئنم حواست بهم هست و نمی‌ذاری با بی‌توجه بودنم بیش از این توفیق شکرگزاری رو از خودم سلب کنم... 


+ ممنونم که هستی، با اینکه وجه اشتراک کمی باهم داریم، گاهی دنیاهامون، زمین تا آسمون باهم فرق داره، گاهی حرف همدیگرو نمی‌فهمیم و گاهی جوری رفتار می‌کنیم که اون‌یکی براش سوءتفاهم پیش میاد اما هنوزم می‌تونیم اوقات خوبی رو باهم بگذرونیم، هنوزم می‌تونیم با مهربونی، حال خوب بهم هدیه بدیم و موقع خداحافظی همدیگرو در آغوش بگیریم و از اینکه باهم بودیم خاطره‌ی خوبی در ذهنمون ثبت کنیم؛ مثل همین دو روز گذشته... آره ما باهم فرق داریم مامان، خیلی خیلی زیاد، اما مطمئناً چیزای زیادی از تو توی وجودمه چه مثبت و چه منفی... دوسِت دارم و شادی و دلخوش بودنت آرزومه... 

+ هر سال این موقع‌ها به طور اساسی استارتِ خونه‌تکونی زده می‌شد، زیادم نمی‌شده روی کمک از جانب آقای یار حساب باز کنم و خودم تنهایی آهسته و پیوسته پیش می‌رفتم چون از بدوبدوهای دقیقه نودی هم بیزارم، اما امسال سرم شلوغه و هنوز نشده و فقط اندکی در این زمینه پیش رفتم، شاید مهم‌ها رو انجام دادم اون آخرا و از غیرضروری‌ها فاکتور گرفتم تا بعد ببینم چی میشه، شایدم فرصت کردم و همه رو انجام دادم... اشکالی نداره اینم روزگار این روزهای منه که با آغوش باز پذیرفتمش :))

لحظه‌شمار اومدنت می‌شینم؛ ساعتای زیادی می‌گذره تا بیای؛ سخته، خیلی سخت اما چه عیبی داره؟! من مدت‌ها بود منتظرِ «منتظرت موندن» نشسته‌ بودم، منتظر همین سختی‌هایی که توش آرامش موج می‌زنه، منتظری بودم که حتی یه لحظه ناامید و خسته نشد، لِه بود و جون نداشت اما ادامه داد، حالا که دارم زندگی‌اش می‌کنم چی می‌تونه از این برام دلپذیرتر باشه؟!

بدرخشی توی مسیر جدیدی که سلانه سلانه توش قدم گذاشتی، یار...


+ شاید کسی کلمات بی‌سرو‌تهم رو نفهمه اما این کلمه‌ها هم بیشتر از این ازشون برنمیاد! کی می‌دونه چی بهم گذشته، کجا بودم و حالا کجام؟! قصه‌ی هفتاد مَن کاغذه!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انواع دمنوش‌ها و جوشونده‌ها و داروهای گیاهی یک طرفِ کابینت و داروهای شیمیاییِ تجویز شده، طرفِ دیگر کابینت را اشغال کرده‌اند...

* این دو روز گاهی بخاطر اون درد فراگیر که بندبند وجودم رو درگیر می‌کرد جز افتادن در رخت‌خواب کار دیگه‌ای از دستم برنمیومد...

* گاهی هم از سرما دندونام بهم می‌خوردن و با وجود پوشیدن سه ژاکت و جوراب توی خونه که تابحال به خودم ندیده بودم، بازم سردم بود...

* بعد از دو سه روز مراقبت از آقای یار و قرنطینه‌اش توی یکی از اتاق‌ها، خودم افتادم و حالا مثل روح سرگردانی باید توی کل خونه سرگردون باشم و خبری از قرنطینه بودن نیست تنها تفاوتم با روح اینه که دوتا ماسک اعصاب‌خردکن😐 هم دارم و نمی‌تونم بجای راه رفتن با پاهایی که از درد باید بکشمشون، پرواز کنم!!! (آخه می‌دونین مامان بودن قرنطینه‌بازی سرش نمیشه)...

* فندق دیشب طبق عادت قبل از خوابش، آغوش کوچولوشو به ستم دراز کرده تا توی بغلم بگیرمش و بعد بره بخوابه، میگم بهش مامان جان نمی‌تونم بغل بگیرمت و دستمو دور کمرش میندازم و از پشت سرمو روی کمرش می‌ذارم، هیچی نمیگه فقط لبخند میزنه بوس فوت میکنه سمتم و میره...

اما حالا یکم از خوبی‌هاش بگم و نیمه‌ی پر لیوان و این صحبت‌ها😊

* به شدت زرنگ شدم و مواقعی که داروها اثر می‌کنن و خبری از ضعف و درد نیست، چون می‌دونم ممکنه خیلی زود دوباره بیفتم، میرم یه سروسامونی به آشپزخونه میدم که اگر یه روز عادی بود شاید گاهی به تعویق مینداختم! البته اونم فعلاً فقط سامون دادن به خریدها و چیدن ظروف در ماشین ظرفشوییه وگرنه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون خونه رو خاک برداشته و کسی سراغ دستمال گردگیری و جاروبرقی نمیره، اونم به موقعش ان‌شاءالله... حالا وقتش نیست😅...

* غذای کلوچه و فندق رو می‌کشم و توی پذیرایی دوتایی می‌خورن و من و آقای یار دو‌تایی بعد از سال‌ها توی اتاق غذا می‌خوریم و با عرض شرمندگی خدایا خودت می‌دونی ناشکری نمی‌کنم اما برام لذت‌بخشه که بچه دورم نیست حواسم بهش باشه😅 از توی اتاق هم می‌شنوم که کلوچه به فندق میگه: «هرکی غذاشو کامل بخوره و هیچی تو بشقابش نمونه فلان...» و دلم غنج میره براشون...

* مامان کلی غذا و خوراکی جورواجور آماده کرده و فرستاده، احساسات متناقضی داشتم هم خیلی دلم می‌خواست یکی غذای آماده برام بفرسته چون واقعا به سختی غذا درست می‌کردم و هم حس شرمندگی داشتم بابتش و اینکه هیچ‌جوره قابل جبران نیست فقط شکر بابت بودنش...


+ خدایا شکرت که خوبی‌ها و نیمه‌ی پرِ لیوانِ این روزهای سخت رو هم می‌بینم...

 

 

بعضی وقتا هم اتفاقاتی پیش میان که تو بفهمی چند مرده حلاجی؟!

فهمیدم که حالاحالاها روی قدرت و توکلم باید کار کنم و اینقدر زود فرونریزم...

فروریختنی که اثرات جسمی هم به دنبال داشته باشه واقعاً دیگه زیادیه...

از اوناست که حتی وقتی مشکلت برطرف شد، اینقدر داغونی که یادت میره شکرگزاری کنی...

نمی‌دونم شایدم حق داشتم...

موندم به خودم حق بدم یا نه...


+ افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دم‌دمای طلوع خورشید برای خریدن نان، زده‌ام بیرون... 

بعد از دو روزِ آلوده‌ی نفس‌تنگ‌کن! می‌بینم چه جالب! همان‌طور که خیابان، ترافیکِ صبحگاهی دارد، آسمان آبی هم از ابر‌های سپید، پُرترافیک است...

توی این روزهای بدوبدو که یقیناً وقت برای سر خاراندن هم پیدا نمی‌کنم، تنفس حتی از پشت ماسک در هوای پاک صبح، دم‌دمای طلوع، و موقع برگشت، دیدن این منظره از آسمان که انگار شاخسار عریان درختان، خط‌خطی‌اش کرده‌اند، برایم لذت‌بخش بود و جانی دوباره گرفتم برای شروع روز شلوغ دیگری... 

کاش حالا که توفیقی شده که بیشترِ روزهایم از نماز صبح به بعد آغاز می‌شود، باز هم همت کنم و برای نفس کشیدن، دیدن، بوییدن و شنیدن بزنم بیرون...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تفاوتی نمی‌کند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...

چه ژنرالی باشی که دشمنانت بزدلانه و ناجوانمرادانه بیرون از خاک کشورت به خیال باطلشان تمامت کنند اما ندانند تو تمام‌شدنی نیستی...

چه کبوتری باشی که بال و پر نگشوده بر فراز آسمانی که هنوز به نام توست، به خاک بنشینی...

چه حتی بیمار کرونایی باشی که با بی‌تدبیریِ کسانی که بلد بودند تدبیر بیاندیشند و نکردند، در غربتی بی‌مثال به خاک بسپارندت...

تفاوتی نمی‌کند؛ داغ، داغ است؛ تا عمق جگرت را می‌سوزاند...

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و یکی باید برود خاموششان کند!‌‌ همه خوابند جز من که نمی‌دانم با اینهمه کاری که از صبح کرده‌ام چطور تا الان بیهوش نشده‌ام؟!

فردا هم کلی کار در برنامه منتظرند تیک بخورند؛ این هفته حسابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود بخاطر عزیزانی که مهمانمان می‌شوند...

چشم به چراغ‌های روشن دوخته‌ام و آقای یار که آرام خوابیده و دارم به این فکر می‌کنم که این‌روزها غوطه خورده‌ام در خبرهای خوبی که بوی حل شدن مشکلی را به مشامم می‌رسانند... خبرهایی که تا چند روز قبلش فکرش را هم نمی‌کردیم و من مدام میان بغض و آه از دلم می‌گذشت: «یعنی این روزها کی تمام می‌شود؟! نکند قبل از تمام شدنشان صبرم تمام شود؟!»

باید بین راه‌های متعدد انتخاب می‌کردیم که به کدام سمت ببریم سکان کشتی زندگی‌مان را؟! 

فهمیدم به این آسانی هم نیست که مثل هلو برو تو گلو، راه مشخص باشد، باید بالا و پایین می‌کردیم جوانب را می‌سنجیدیم و بین چند گزینه‌ی روی میز!!! یکی را انتخاب می‌کردیم... می‌گفتم: «قربونت برم خدا یکی از این گزینه‌ها کافی بودا راضی به زحمت نبودیم... حالا چرا همه باهم و در یک زمان؟!» و دوتایی می‌خندیدیم...

بالاخره انتخاب کردیم، هرچند سخت بود اما با توکل و توسل به خودش مسیر پیش رویمان روشن شد و من برق را دوباره در چشمان آقای یار می‌بینم؛ هرچند از آینده کسی باخبر نیست اما همین نور امیدی که روشن شده است برای تلاش و ادامه دادن کافی‌ست...

خدایا در این مسیر تازه نگهدارش باش... می‌دانم که هستی...

زمستان دوست‌داشتنی‌ام، فصل روییدنم، آمدنت نزدیک است؛ هرچند پاییز عاشقی‌ها را به سختی سپری کردم اما چون دوستش دارم، رفتنش را تنها با آمدن تو تاب می‌آورم و رفتنش دلتنگم خواهد کرد، مگر اینکه زمستانی اینچنین زیبا و دلچسب و پر از اتفاقات خوب ان‌شاءالله، در راه باشد...

زمستان سرد و دلچسب ۱۴۰۰، تو نوید روزهای ورق خوردن چندین باره‌ی برگ دفتر زندگی‌ام هستی پس آمدنت مبارکم باشد❄️

چراغ‌ها روشن مانده‌اند و هیچ‌کس خاموششان نکرده، درست مثل چراغ دلم که خاموش شدنی نیست :)


+ صدای باران می‌آید، بویش هم. تصمیم می‌گیرم صبح زود قبل از شروع بساط کلاس بزرگتره، بزنم بیرون و نان تازه بگیرم و در صبح بعد از باران نفس بکشم... تا خداوندگار چه تقدیر کند...

هنوز هم نفس می‌کشم، پس می‌تونم کاری کنم... هنوز اتفاقات خوب هرچند کوچولویی میفته که لبخند رو مهمون لبم می‌کنه، پس می‌تونم امیدوار باشم... هنوز یک‌عالمه نعمت دور و برم دارم، پس می‌تونم شکرگزار باشم...

پس غرغر ممنوع!

اگر بلد باشم میون همه‌ی ناکامی‌ها و تلخی‌ها سرمو بلند کنم و داد بزنم خدایا شکررررت، وقتی سرمای دلچسب دوید توی آشپزخونه‌ام مست بشم، وقتی بوی غذام کل خونه رو برداره و چشمای کوچیکتره برق بزنه که تونسته از بوش بفهمه غذا چی بوده؟! اگه اینطوری باشه و هزار اگر دیگه، یعنی خانوم آرامش هیچ جای نگرانی نیست، راهتو برو!!!

خدایا برای قدم‌های مورچه‌ای کوچولوم که این روزها با ترس و لرز برداشتم و بابتش یه ذوق خاصی ته دلمو قلقلک میده، منو قوی کن و پشتم باش، حتی اگر هیچ نتیجه‌ای نداد...

می‌دونم که می‌بینی اما هوامو داشته باش توی این تاریکی زمین نخورم...

چیزی قابل خواندن نیست، صرفاً کلماتی بجا مانده از روح خسته‌ای که گاهی می‌خواهد در سکوت فریاد بزند!